منبع: | دنیای اقتصاد | تاریخ انتشار: | 1390-04-06 |
نویسنده: | لودویگ فن میزس | مترجم: | حسین راستگو |
چکیده: | |||
در جوامع کاپیتالیستی، پیوسته امکان تحرک وجود دارد؛ انسانهای فقیر ثروتمند میشوند و اخلاف آنها ثروتشان را از دست میدهند و فقیر میشوند. |
|||
سوسیالیسم جنگ طبقاتی در برابر همسازی منافع در اقتصاد بازار هرکس با برآوردن خواستههای خود به همشهریانش خدمت میکند. این چیزی است که نویسندگان لیبرال سده هجده، هنگامی که از همسازی منافعِ به درستی درکشده همه گروهها و همه افراد جامعه سخن میگفتند، در ذهن داشتند و این اندیشه همسازی منافع بود که سوسیالیستها به مخالفت با آن برخاسته بودند. آنها از وجود یک «تعارض آشتیناپذیر منافع» میان گروههای مختلف سخن میگفتند. این گفته به چه معناست؟ هنگامی که کارل مارکس در بخش نخست «مانیفست کمونیست»، این جزوه کوچکی که سرآغازی بر نهضت سوسیالیستی او بود، ادعا کرد که تعارض آشتیناپذیری میان طبقات گوناگون وجود دارد، نتوانست منهای نمونههای برآمده از شرایط جامعه پیشاکاپیتالیستی، مثالی برای نظریهاش بیاورد. در دوران پیشاکاپیتالیستی، جامعه به گروههایی که منزلت اجتماعی خود را به ارث میبردند و در هند «کاست» نامیده میشدند، تقسیم میشد. در جامعه سلسلهمراتبی انسان، مثلا فرانسوی به دنیا نمیآید، بلکه به عنوان عضوی از اشراف فرانسوی یا بورژوازی فرانسوی یا دهقانان فرانسوی پا به دنیا میگذارد. در بخش بزرگی از قرون وسطی، او تنها یک سرف بود. نابودی کامل نظام سرفداری در فرانسه تا بعد از انقلاب آمریکا به طول کشید و در دیگر بخشهای اروپا حتی از این هم دیرتر از میان رفت. اما بدترین شکل، وجود نظام ارباب و رعیتی که حتی بعد از الغای بردهداری پابرجا ماند، در مستعمرات انگلستان وجود داشت. فرد جایگاه اجتماعی خود را از والدینش به ارث میبرد و آن را در سراسر دوره زندگیاش حفظ میکرد و سپس به فرزندانش انتقال میداد. هر گروهی، برتریها و نقاط ضعفی داشت. بلندمرتبهترین گروه تنها دارای امتیاز بود و فرودستترین آنها فقط ضعف داشت و هیچ راهی غیر از شرکت در جدالی سیاسی در برابر طبقات دیگر وجود نداشت که فردی بتواند خود را از شر ضعفهای قانونی بارشده بر او به میانجی جایگاه اجتماعیاش نجات دهد. تحت چنین شرایطی میتوانستیم بگوییم که «یک تعارض آشتیناپذیر منافع میان بردگان و بردهداران» وجود دارد، چون آن چه که بردگان میخواستند، رهایی از بردگی و خلاصی از ویژگی برده بودن بود. در عین حال، این خواسته به معنای آسیب به بردهداران بود. از این رو هیچ تردیدی نیست که تعارض آشتیناپذیر منافع میان اعضای طبقات مختلف باید وجود میداشت. نباید از یاد برد که در آن روزگارانی که جوامع کاستی در اروپا و نیز در مستعمراتی که اروپاییها بعدا در آمریکا یافتند سلطه داشت، انسانها خود را به هیچ شیوه خاصی با دیگر طبقات کشورشان مرتبط نمیدیدند. آنها بیشتر با اعضای طبقه خود در کشورهای دیگر احساس یگانگی میکردند. یک اشرافزاده فرانسوی، دیگر فرانسویهای برآمده از طبقات پایینتر را همشهریان خود نمیدانست. آنها از نگاه او «توده عوام» بودند و علاقهای به آنها نداشت. او تنها اشرافزادگان کشورهای دیگر مثلا ایتالیا، انگلستان و آلمان را همتای خود میدانست. آشکارترین اثر این وضعیت آن بود که اشرافزدگان در جایجای اروپا زبانی یکسان را به کار میگرفتند و این زبان، فرانسوی بود - زبانی که دیگر گروههای اجتماعی در خارج از فرانسه آن را نمیفهمیدند. طبقات متوسط - بورژوازی - زبان خود را داشتند و در همین حال طبقات فرودستتر - دهقانان - از گویشهای محلی که غالبا دیگر گروههای جامعه قادر به فهم آنها نبودند، استفاده میکردند. همین نکته درباره شیوه لباس پوشیدن افراد نیز صادق بود. اگر در سال 1750 از یک کشور به کشوری دیگر سفر میکردید، درمییافتید که طبقات بالادست (اشرافزادگان) معمولا در سراسر اروپا به یک شیوه لباس میپوشند و طبقات فرودستتر، به گونهای دیگر. اگر کسی را در خیابان میدیدید، بیدرنگ از شیوه لباس پوشیدنش متوجه میشدید که به کدام طبقه تعلق دارد و از چه جایگاهی در جامعه برخوردار است. تصور این نکته که این شرایط چه تفاوتهای زیادی با وضع امروزین ما دارد، سخت است. هنگامی که از آمریکا به آرژانتین میآیم و فردی را در خیابان میبینم، نمیتوانم دریابم که جایگاه اجتماعی او چیست. تنها فرض را بر این میگیرم که شهروندی آرژانتینی است و عضو گروهی که به لحاظ قانونی محدود شده باشد، نیست. این نتیجهای است که کاپیتالیسم به بار آورده، البته تفاوتهایی نیز درون نظام کاپیتالیستی دیده میشود. ناهمسانیهایی در ثروت وجود دارد که مارکسیها به اشتباه گمان میکنند که با تفاوتهای پیشین موجود میان انسانها در جامعه کاستی همارز هستند. تفاوتهای درون جامعه کاپیتالیستی با آنچه در جامعه سوسیالیستی وجود دارد، یکسان نیستند. در قرون وسطی و حتی پس از آن در شمار زیادی از کشورها ممکن بود خانوادهای با هر ویژگی و استعداد و شخصیت و با هر اصول اخلاقی، یک خانواده آریستوکرات و با ثروت زیاد باشد؛ ممکن بود برای صدها و صدها سال خانوادهای از طبقه دوکها باشد، اما در شرایط مدرن کاپیتالیستی، پدیدهای وجود دارد که جامعهشناسان آن را به بیانی فنی «امکان تحرک اجتماعی» خواندهاند. اصل عملیاتی حاکم بر این جابهجاییپذیری اجتماعی، به گفته ویلفردو پارهتو، اقتصاددان و جامعهشناس ایتالیایی عبارت است از «گردش نخبگان». این مفهوم بدان معناست که همواره افرادی هستند که در راس نردبان اجتماعی قرار دارند، از ثروت زیادی برخوردارند، به لحاظ سیاسی پراهمیت هستند، اما این افراد (نخبگان) پیوسته در حال تغییر هستند. این نکته بیکموکاست در جامعه کاپیتالیستی صادق است. چنین شرایطی در جامعه کاستی پیشاسرمایهداری وجود نداشت. خانوادههایی که از اشرافزادگان بزرگ اروپا شمرده میشدند، امروز هنوز همان خانوادهها هستند یا بهتر است بگوییم که اخلاف خانوادههایی هستند که 800 یا 1000 سال پیش یا قبلتر مهمترین خانوادههای اروپا بودند. کاپتیهای بوربون که برای مدت بسیار درازی در آرژانتین حکومت میکردند، از سده 10 دودمانی پادشاهی بودند. این پادشاهان بر سرزمینی فرمان میراندند که امروز با نام ایلدوفرانس شناخته میشود و حکومتشان را از نسلی به نسل دیگر توسعه دادند، اما در جامعه سرمایهداری، پیوسته قابلیت جابهجایی وجود دارد - انسانهای فقیر ثروتمند میشوند و اخلاف این ثروتمندان ثروتشان را از کف میدهند و فقیر میشوند. امروز در یک کتابفروشی در یکی از خیابانهای مرکزی بوئنوس آیرس، زندگینامه تاجری را دیدم که در اروپای سده نوزده چنان برجسته بود، چنان اهمیت داشت و چنان کسبوکار بزرگی را به راه انداخته بود که حتی در آرژانتین که بسیار از اروپا فاصله دارد، این کتابفروشی نسخههایی از زندگینامهاش را داشت. اتفاقا من نوه او را میشناسم. او همان نام پدربزرگش را که در آغاز یک آهنگر بود، دارد و هنوز میتواند عنوان نجیبزادگی را که پدربزرگش هشتاد سال پیش دریافت کرد، داشته باشد. او امروز عکاسی فقیر در نیویورک است. نوادگان دیگرانی که زمانی که پدربزرگ این عکاس به یکی از بزرگترین کارخانهداران اروپایی بدل شد فقیر بودند، امروز غولهای صنعت شدهاند. همه آزادند که جایگاه اجتماعی خود را تغییر دهند. این است تفاوت میان نظام کاستی و نظام کاپیتالیستی استوار بر آزادی اقتصادی که در آن اگر کسی به جایگاه خوشایندش نرسد، تنها مقصر خود اوست. پرآوازهترین کارخانهدار قرن بیستم تا به حال، هنری فورد است.(1) او کار خود را با چند صد دلاری که از دوستانش قرض گرفته بود، آغاز کرد و در مدتی بسیار کوتاه یکی از مهمترین بنگاههای بزرگ دنیا را به راه انداخت و هر روز میتوان صدها نمونه از این دست را یافت. نیویورکتایمز هر روز یادداشتهای بلندی را درباره انسانهای درگذشته چاپ میکند. اگر این زندگینامهها را بخوانید، به نام تجارتپیشه پرآوازهای برمیخورید که کارش را به عنوان روزنامهفروش در گوشهای از یکی از خیابانهای نیویورک آغاز کرده. یا در آغاز پادویی بوده و در هنگام مرگش رییس همان بانکی بوده است که کارش را در آن و در پایینترین پله نردبان آغاز کرده بود. البته همه نمیتوانند به این جایگاهها دست یابند و همه هم به دنبال دستیابی به آنها نیستند. افرادی هستند که علاقه بیشتری به مسائل دیگر دارند و امروز راههای دیگری برای این دست افراد باز است که در روزگار فئودالیسم و در عصر جامعه کاستی باز نبود. با همه این اوصاف، نظام سوسیالیستی جلوی این آزادی بنیادین برای انتخاب شغل فرد توسط خود او را میگیرد. در نظام سوسیالیستی، تنها یک مرجع اقتصادی وجود دارد و آن میتواند درباره همه مسائل مربوط به تولید تصمیم بگیرد. پاورقیها 1- میزس این سخنرانیها را در سال 1959 انجام داد، م. منبع: Capitalism Magazine |