منبع: | دنیای اقتصاد | تاریخ انتشار: | 1390-03-10 |
نویسنده: | مترجم: | سریما نازاریان | |
چکیده: | |||
صدای ترمز چرخهای هواپیما تازه قطع شده بود که صدای زنگ موبایل «بریدی» بلند شد. او تازه در فرودگاه لاسوگاس فرود آمده بود. |
|||
تولید کم هزینه ایده در خارج از کشور بریدی در حالی که گوشی را بر میداشت لبخند بزرگی بر لب آورد. همکارش بروناتی از سازمان سرندیپیتی بود. بریدی چانهاش را از حالت لبخند خارج کرد. او در 72 ساعت اخیر در کنفرانس آلمان بدون مکث لبخند زده بود. بریدی یک فروشنده مادرزاد بود، ولی حتی او هم گاهی خسته میشد. «سلام، من الان رسیدم.» «در نورنبرگ خبر خاصی بود؟» «کاملا دیوانهکننده بود.» «جالبه!» لحن صدای بروناتی به گونهای بود که بریدی میتوانست نگرانی را در آن تشخیص دهد. «اتفاقی افتاده است؟» «پیکسار پیشنهاد رمیرا قبول نکرد و مذاکره با دن بران هم به بن بست رسیده است. فکر میکنم که راسنکروتز حدس میزند که پیشنهاد با قیمت از ما پایینتر هم وجود دارد. او الان در فرودگاه منتظر تو است.» پیکسار و دن بران دو تا از قدیمیترین مشتریهای سازمان بودند. جنگ قیمت برای بریدی معنایی نداشت. سازمان سرندیپیتی نگرانیهای بسیاری داشت ولی فشار قیمتی هیچگاه یکی از آنها نبود. بدتر از بد در یک روز عادی بریدی زمان خارج شدن از فرودگاه همه اطراف را بررسی میکرد و از دکوراسیون فرودگاه لاسوگاس لذت میبرد. ولی امروز یک روز عادی نبود. او در حالی که با عجله از فرودگاه خارج میشد، راسنکروتز را دید. او متخصص سازمان در هوش رقابتی بود. بریدی با صدای بلند از او پرسید: «تو چه کشفی کردهای؟ واقعا مشتریها دارند ترکمان میکنند؟» ابروهای بالا رفته راسنکروتز به بریدی یادآوری کرد که باید با دقت بیشتری حرف بزند. در دنیای سازمان سرندیپیتی جاسوسی کردن یک کار بسیار رایج بود. در دنیایی که بالا یا پایین رفتن در جدول فورچون 500 تنها به قدرت کلمات بستگی دارد، این موضوع کاملا عادی است. پس بریدی رو به کلمات رمزی سازمان آورد. در سازمان سرندیپیتی برای نشان دادن درجه بزرگی مشکل از نام انواع نوشیدنیها استفاده میشد. مثلا نوشیدنی کرهای به معنای یک مشکل کوچک، نوشیدنی آلبالویی یک مشکل کمیبزرگ، نوشیدنی پرتغالی یک مشکل خیلی بزرگ و نوشیدنی هویجی یک مشکل سازمان افکن بود. «یعنی الان وضعیت نوشیدنی هویجی است؟» «بدتر. ما الان در حال مرگ از مسمومیت هستیم!» محکوم به اعدام زمانی که بریدی به سازمان رسید، همکارش بروناتی در اتاق کنفرانس در میان انبوهی از لیوانهای یک بار مصرف قهوه و دوناتهای گاز زده منتظرش بود. روی لپ تاپش خم شده بود و به نظر خیلی نگران میرسید. بریدی گفت: «از دیدنت خوشحالم بروناتی، چیزی نگرانت کرده است؟» بروناتی لپتاپ را برگرداند تا بریدی بتواند نوشتههای روی آن را بخواند. «تا حالا حداقل چهار نفر از کارکنان این لینک را از مشتریان سازمان دریافت کردهاند.» صفحه روشن بلاگی را نشان میداد که بریدی آن را خوب میشناخت. سایت سبز فسفری رنگی که برای به چالش کشیدن دنیای کسبوکار ساخته شده بود. بریدی لوگوی سازمانش را در سایت دید و متوجه شد که این بار هدف نویسنده این وبلاگ سازمان خودش است. نویسنده مطلب هم منتقدترین نویسنده سایت، باتلر بود. نوشته، عنوان «استعارههای پیچیده!» را داشت. باتلر نوشتهاش را بسیار ملایم آغاز کرده بود و به خوانندگان یادآوری کرده بود که سازمان سرندیپیتی که در اواسط دهه 90 تاسیس شده بود، کارش را زمان مناسبی شروع کرده بود، درست زمانی که تیمهای مدیریتی برای رهبری کردن شروع به تکیه بر سازمانهای مشاوره کرده بودند. به زودی پیشنهادهای سازمان از سطح دارای چارچوب و مدل خارج شده و به سمت استعاره و تشبیه حرکت کرده بود. بعد از سال 2000 سازمان رو به استعارههای مدیریتی آورده بود و به مشتریانش راهکارهایی از جنس گاوهای بنفش، قوهای سیاه، پنگوئنهای عصبانی، برنامههای نگهداری از مشتریان خرگوشی و سایر برنامههای تحصیل مدیران در شب گرفتار را ارائه کرده بود. باتلر در ادامه گفته بود که «سازمان شانس آورده بود که مشتریانش هم به این استعارههای گوناگونش نیاز داشتند و تقاضا برای این راهکارها رو به افزایش گذاشته بود.» البته باتلر به سازمان احترام هم گذاشته بود و در جایی گفته بود که اگر استعارهها بیتها، بایتها و کدهای دودویی تخیل، باشند در این صورت بریدی و بروناتی، استیوجابز و بیلگیتز آن هستند. ولی او کارش را با یک ضربه محکم به پایان رسانده بود و گفته بود که امروزه دیگر تامینکننده این استعارهها برای سازمانها رو به فزونی گذاشتهاند و زمان آن رسیده است که سرندیپیتی گوشی قرمز رنگ را بردارد و اعلام جنگ کند. جنگی که در آن سرندیپیتی مطمئنا بازنده خواهد بود.بریدی رو به کامپیوتر شکلک در آورد. او میدانست که خرده گرفتن از باتلر برای علاقهاش به استعاره کار بسیار سادهای بود، ولی او در عین حال میدانست که استفاده ازاین استعارهها صرفا برای جذاب کردن نوشتهاش بودهاند. بر اساس بازخوردی که مشتریان به سازمان میدادند، بریدی فهمید که استعارههای باتلر کار خودشان را خوب انجام دادهاند. کم کم داشت به نظر میرسید که خانه سازمان روی شنهای بسیار روان ساخته شده است. بروناتی پرسید: «ما باید جواب بدهیم، نه؟ ما نمیتوانیم به سادگیاین را نادیده بگیریم. میتوانیم؟» بریدی تاکنون در صدای همکارش این همه نگرانی را یکجا تشخیص نداده بود و همین نشان میداد که اوضاع خیلی خراب است. «ما مطمئنا جواب خواهیم داد. ولیاین موضوع مرا یاد جنگ استعارهای سال 99 میاندازد.» بروناتی لرزید و گفت: «من هم یاد همین موضوع افتاده بودم.» آنها به یکدیگر نگاه کردند و هر دو میدانستند که دفعه پیش تنها شانس آنها را از مهلکه به در برده بود. توفان توفان سال 99 زمانی آغاز شده بود که پیتر تامبکینز، یکی از تئوری پردازان منحصر به فرد حوزه مدیریت یک مقاله بسیار سنگین نوشته بود. در این مقاله او سه مرحله را در ساختن اصطلاحات مدیریتی شناسایی کرده بود. مرحله زینتی که در آن این اصطلاحات صرفا به عنوان شیوههای افزایش فروش به کار میرفتند. مرحله ابتدایی که در آن همه کمکم میفهمیدند که این اصطلاحات کاربری دارند و مرحله زیانبار که در آن همه شروع به استفاده بیجا ازاین اصطلاحات میکردند. این مقاله مصادف شده بود با وارد شدن یکی از رقبای جدید سازمان به عرصه کسب و کار و درست در همین زمان بود که منتقدین احساس کرده بودند که زمان دوره زیانبار این استعارهها نزدیک شده است. چیزی که سازمان را از این مهلکه نجات داده بود، مقاله دیگر از یک نویسنده بسیار بزرگ بود که همه توجهها را به خود جلب کرده بود. مقالهای که راجع به هفت مرد کور بود که سعی میکردند از جنبههای مختلف یک فیل را شناسایی کنند. موج استعاره روزنکروتز با ورودش به دفتر، فکرهای بریدی را نیمه کاره گذاشت. بریدی پرسید: «فهمیدی چه کسیاین نوشته را به دست مشتریان رسانده است؟» «هنک ویتگنستین!» بریدی گفت: «کی؟» بروناتی گفت: «همان که کسبوکار ارزانی را خارج از شهر باز کرده است و ادعا میکند یک فیلسوف آواره است. تولید استعارهاش سه برابر میانگین صنعت است. فارغالتحصیل آکسفورد است.» روزنکروتز گفت: «به نظر میآید که میخواهد کسبوکارش را به خارج از آمریکا منتقل کند. میگوید که به زودی بازار را با استعارههای ارزان پر میکند. هر سازمانی که ما میشناسیم دارد کسب و کارش را به چین و هند و تایوان و... منتقل میکند، ولی بحث سر این است که اینها همه کارهای پردازشی شان را به آنجا منتقل میکنند، ولی هنوز هم وقتی بحث سر خلاقیت واین گونه چیزها باشد، آمریکاییها حرف اول را میزنند.» بریدی گفت: «درست است، ولی فکر کن، تنها کاری که هنک در این میان باید بکند استفاده کردن از بازاری است که به دلیل نوشتههای باتلر متلاطم شده است.» در همین لحظه بروناتی شروع به موعظه کردن راجع به اهمیت خلاقیت و تفاوت یک ایده خوب و یک ایده عالی کرد، ولی بریدی داشت بهاین موضوع فکر میکرد که شاید همان طور که بهترین نوشتههای انگلیسی زبان از کشورهایی مانند هند و کانادا و... آمده بودند که تحت استعمار انگلیس بودند، بهترین استعارهها هم به زودی از کشورهایی بیرون بیایند که سازمان حتی تصورش را نمیکند. دراین صورت کل صنایع خلاق کشور در شرف نابودی هستند. اگر حرکت هنک تنها یک نمونه از صدها نمونه بود چه میشد؟ از روزنکروتز پرسید: «حالا میدانی که کسب و کارش را به کجا دارد منتقل میکند؟» «ایرلند!» شهامت ایرلندی بریدی در حالی که فشار بزرگی روی سینهاش احساس میکرد، از جایش برخاست و گفت که باید فکر کند و دفتر را ترک کرد. او ناگهان احساس کرد که باید با بزرگترین ترسش روبهرو شود. اینکه یک صنعت بسیار خلاق سبب رستگاری زندگی، کسب و کار و کشورش نیست. در حالی که تازه از آلمانی برگشته بود که هنوز هم بهترین تولیدات صنعت خودروسازی را صاحب بود، احساس کرد که تکیه بیش از حد آمریکا بر نو آوری تنها یک کار بی حاصل بوده است واین کشورهای دیگر هستند که به زودی به سادگیاین نوآوری را هم تصاحب خواهند کرد. سوال: آیا ترس بریدی از دسترسی ارزان رقبا به نوآوری از طریق برونسپاری این بخش توجیه منطقی دارد؟ منبع: HBR پاسخ مطالعه موردی : بریدی مدیر عامل یک سازمان مشاوره مدیریت است، اخیرا با چالشی مواجه شده است که به نظر میرسد دیگر نوآوری و خلاقیت در حوزه کاریاش تنها منحصر به آمریکا نیست و به همین دلیل هم به زودی راهکارهای رقیب بسیار ارزان قیمتی به بازار وارد میشوند. سوال این است که در این میان بریدی چه کار باید بکند تا با این بزرگترین ترسش که همان منحصر نبودن نو آوری به آمریکا است، مواجه شود؟ مزیت یک کشور، از انتخابهایش نشات میگیرد، نه از دیانای ساکنانش! این داستان با همه مسخرگی اش، سوالات جدی را مطرح میکند. اینکه آیا آمریکا، ایرلند، یا هر کشور دیگری در صنایع فکری مزیت رقابتی پایداری دارند؟ آیا کارکنان دانش محور در مقابل فشارهای جهانی درآمدی و کمبود کار مصون هستند؟ یک سازمان خلاقیت محور مانند سرندیپیتی چگونه میتواند مزیت رقابتیاش را حفظ کند؟ با سوال آخر شروع میکنیم. سازمان باید همان کاری را بکند که همیشه کرده است. سبدش را به ارتفاع بالاتری نسبت به دریا ببرد. ما راجع به پیشرفت سازمان تا کنون در کیس خواندیم. اینکه چگونه از تولید چارچوب به استعارهها رسیده است و ما گمان میکنیم که بر این اساس حاشیه سود سازمان هم در طول مسیر افزایش پیدا کرده است. تنها چالش جدیدی که بریدی با آن مواجه شده است این است که ارتفاع بالاتر الان از قبل خیلی بالاتر رفته است و اینکه اهمیت رسیدن به آن خیلی زیاد شده است. سازمان در حالی که با افزایش رتبههای کارکنان دانش محور خارجی روبهرو شده است، باید خودش را براساس تواناییهایی مانند طراحی، ترکیب و تفسیر جدید از راهکارهایش برای مشتریان متمایز کند. این رویکرد تنها نیازمند یک استراتژی قوی نیست، بلکه یک جهش بزرگ را میطلبد. من زمانی که در دهه 70 در اوهایو بزرگ میشدم به یاد میآورم که پدر خودم مخالف این حرف بود که آمریکا باید به سمت صنایع خدمت محور حرکت کند. او میگفت: «ما نمیتوانیم به کشوری تبدیل شویم که در آن همه موهای همدیگر را کوتاه میکنند. این شیوه هرگز جواب نمیدهد.» افسوس، نه او و نه هیچ کس دیگری حتی تصور مشاوران مطبوعات عمومی، یا بهبوددهندگان موتورهای جست و جو را تصور نمیکرد. اگرچه نگاه کردن به موضوع به عنوان موانع پیشرفتی که به صورت ذاتی وجود دارند خیلی وسوسه بر انگیز است، ولی واقعیت معمولا با طرز فکر ما بسیار متفاوت است. آیا یک زمین مرتفع تر برای سازمان سرندیپیتی و آمریکا وجود دارد؟ من از این موضوع مطمئن هستم. حالا این زمین مرتفع دقیقا چه شکلی است؟ من نمیدانم. ولی مرتفعتر، راستایی است که سازمانهای موفق و ملتهای رو به رشد همیشه به سمت آن حرکت کردهاند و هیچ نشانهای مبنی بر اینکه این شیوه تاریخی هرگز به گونهای متوقف شده است وجود ندارد. چیزی که شاید بریدی را به مسیر اشتباه هدایت کند، باور او به این موضوع است که برخی ملیتها به صورت ژنتیکی توانایی نوآوری و مزیتهای ذهنی دارند و مخصوصا در این میان باید از ایرلندیها بترسیم. جالب اینجا است که گاهی حتی تحقیقات هم با این حرف موافقت میکنند. برای مثال یک گزارش که در ایرلند چاپ شده بود، نشان داده بود که مشخصههای مدیریتی ایرلندیها بسیار بالاتر از این مشخصهها در آمریکاییها یا انگلیسیها است. نکته اینجا است که من با همه احترامیکه برای تحقیقات علمیقائلم فکر نمیکنم که این موضوع ربطی به دی انای آدمها داشته باشد. مزیتهای هر ملتی از انتخابهایی نشات میگیرد که آن ملت انجام میدهد، نه از دی انای سلولهای ساکنان آن کشور. مزیت آمریکا از قانونها، موسسهها و نظرات فرهنگی نشات میگیرد که ریسکپذیری را تشویق میکنند. حقوق شخصی قدرتمند از سرمایهگذاریها حمایت میکنند و اجازه تراکنشهای آینده را میدهند و قوانین ورشکستگی حداقل تا حدودی از سازمانهای تازه تاسیس حمایت میکنند، اگرچه گاهی به سرمایهگذاران ضرر میرسانند. دانشگاههای برتر به نوآوران جوان جایی برای یاد گرفتن اهدا میکنند و بازارهای سرمایهپایدار به آنها جایی برای سرمایهگذاری روی ایدههایشان میدهند. در همین زمان، آمریکا این مزیتش را با رو آوردن به آموزش اولیه و ثانویه به خطر میاندازد. فکر کنید: اگر شما میخواستید دانشآموزان را برای اقتصادی آماده کنید که به نوآوری، تفاوتهای ظریف و خاصی ارزش مینهد، آیا مدارس را موظف میکردید که روی روتینها، پاسخهای درست و استاندارد سازی تاکید کنند؟ نه، احتمالا شما به یک سیستم آموزشی که بیشتر شبیه مال فنلاند بود رو میآوردید که در آن آزمون استاندارد در حد مینیمم است و دانشآموزان و معلمان سطوح بالایی از استقلال را تجربه میکنند و تمرکز روی حل مسالههای دنیای واقعی است، نه سوالات کتاب تمرین. برای بریدی، این موضوع یک توصیه در پی دارد: از ایرلندیها نترس، حواست بیشتر به فنلاندیها باشد. برای بقیه ما، موضوع کمیگستردهتر است: اگر ما میخواهیم استانداردهای زندگیمان بالاتر برود (چه در سطح فردی و چه در سطح ملی)، باید سراغ سمت راست مغزمان که سمت نوآوری و هنر است، برویم. منبع: HBR |