منبع: | دنیای ادقتصا | تاریخ انتشار: | 1387-08-26 |
نویسنده: | مسعود بُربُر | مترجم: | |
چکیده: | |||
لاپلاس، ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی، معتقد بود که اگر کسی بتواند در یک لحظه مکانِ تمام اتمهای عالم را بداند و نیروهای بینشان را بشناسد، خواهد توانست تمام رخدادهای گیتی را تا ابد پیشبینی کند. |
|||
جای خالی فیلسوف آزادی در روزگار هجمه به لیبرالیسم نگاهی به اندیشههای هایک لاپلاس، ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی، معتقد بود که اگر کسی بتواند در یک لحظه مکانِ تمام اتمهای عالم را بداند و نیروهای بینشان را بشناسد، خواهد توانست تمام رخدادهای گیتی را تا ابد پیشبینی کند. بدین سان تحویل گرایی، به دلیل این که امکان بیان ریاضی رخدادها را فراهم میکرد، و مشاهده را به امری دقیق و شفاف بدل مینمود، خیلی زود در میان دانشمندان محبوبیت یافت. به زودی قواعد دیگری بر مبنای معادله مقدس تحویلگرایی -«(الف) چیزی نیست جز مجموعه (ب)ها» تدوین شد. در تمام این موارد، عناصر سازنده موضوع مورد بررسی در درجه اول اهمیت بودند و روابط میانشان به عنوان نظمی که بر گیتی حاکم است، و نه ماهیتی مجزا، مورد بررسی قرار میگرفت. خیلی زود دانشمندان متقاعد شدند که «نور چیزی نیست جز مجموعه فوتونها»، «ماده چیزی نیست جز مجموعه اتمها»، «اتم چیزی نیست جز مجموعه الکترونها و پروتونها و نوترونها»، و «جاندار چیزی نیست جز مجموعه سلولها»و ... . این نگرش در نهایت به تصویری ماشینواره از جهان منتهی شد. این ماتریالیسمِ مکانیکی برای ابداعات فنی و پیشرفت صنایع سودمند بود، چرا که ماشینهای قرن نوزدهمی با همین قواعدِ شفاف و ساده طرحریزی و ساخته میشدند. گزارههای مشهورِ «جامعه چیزی نیست جز طبقههای اقتصادی» و در نتیجه «تاریخ چیزی نیست جز کشمکش طبقاتی»، از دل همین نگرش برآمدند. کامیابی روش تحویلگرایانه تا میانه قرن بیستم ادامه داشت. رشد صنعتی چشمگیر مبتنی بر تغییر دادن ماده خام، زیر تاثیر این نگرش ممکن شد. کارخانههای عظیم قرن نوزدهمی و اوایل قرن بیستم، با بهرهگیری از این اصول کار میکردند. اما « آن چه محکم بود و استوار، دود شد و به هوا رفت. » تحویل گرایی و اردوگا ه های مرگ وقتی جنگ جهانی دوم با عقلانیت تکان دهنده و وحشتناکش آمد و گذشت، بسیاری از اندیشمندان خود را با ویرانههای شهرهایی روبهرو دیدند که با تکنولوژیهای کارآمد تحویلانگارانه نابود شده بودند و اردوگاههای مرگی که بدون در نظر گرفتن معنای کلی کارکردشان -رنج و مرگ انسانها- در سطوح تخصصی و جزءانگارانه بسیار خوب کار میکردند. چیره شدن کمونیسم در روسیه و چین و تبدیل شدن این دو کشور به نظامهایی سرکوبگر و خودکامه، فرهیختگانی را که شیفته مارکسیسم و علمی بودنش شده بودند، سرخورده کرد. حالا همان گزارههای محبوب «جامعه چیزی نیست جز طبقههای اقتصادی» و «تاریخ چیزی نیست جز کشمکش طبقاتی»، در عمل به پیامدهایی چنان ناخوشایند منتهی شدند که برای بسیاری از اندیشمندان بازبینی کل نگرش تحویلانگارانه را ضروری میساختند. آنچه اندیشمندان پیشرو از آن دل خوشی نداشتند، زیربنای فلسفی این تحویل گرایی محض بود. . زیربنایی که از دل تجربهانگاری خام و سادهاندیشانهی قرن شانزدهم بیرون آمده بود. تعاملات پیچیده اقتصادی یک جامعه چند میلیون نفره به رفتار تک تک اعضا و روابطشان تحویل پذیر نبود و تازه پیچیدگی خود اجزای این کل پیچیده نیز رفتاری پیش بینی ناپذیر را نتیجه میداد. معلوم نبود چگونه کارکرد چیزی به پیچیدگی مغز را میتوان با تحویل کردنش به میلیاردها نورون فهمید. حالا دیگر انسان باید به عنوان یک سیستم پیچیده پیش بینی ناپذیر به رسمیت شناخته می شد. به گفته «هایک» برای ما ذهن باید همواره قلمرویی خاص بماند، قلمرویی که ما فقط از راه تجربه مستقیم میتوانیم آن را بشناسیم، اما هرگز نمیتوانیم آن را به طور کامل توضیح دهیم یا آن را به چیزی دیگر فروکاهیم. شناخت به مثابه آفرینش اندیشههای هایک متاثر از نگرشی شاخصا کانتی است. اندیشه هایک در بنیان از این جهت کانتی است که منکر توانایی ما برای شناخت چیزها یا جهان به همان گونهای است که آنها در خود هستند. پیروی هایک از کانت مربوط به همین افکار اوست که ما نمیتوانیم چیزها را چنان که هستند، بشناسیم و نیز در این اصرار او که نظمی که ما در تجارب خود حتی در تجارب حسیمان مییابیم، محصول فعالیت خلاقانه ذهنمان است، نه آن که واقعیتی باشد که ما در جهان در مییابیم. کانت گرایی هایک را در تاکید قاطعانه او میتوان دید، تاکیدی که نظمی که ما در جهان مییابیم محصول خلاقانه ذهن بشری است و نه بازشناسی ضرورتی طبیعی. به گفته هایک اگر معلوم شود که اساسا بیان یا انتقال همه قواعد حاکم بر اعمال ما، از جمله ارتباطات کلامی و گفتههای روشنمان، محال است، این بدان معنا خواهد بود که دانش و شناخت آشکار ممکن ما حد و مرزی درونی و ذاتی دارد و خصوصا توضیح کامل ذهنی به پیچیدگی ذهن خود ما محال است. هایک با به کارگیری قضیه گئورگ کانتور در نظریه مجموعه ها و تعمیم قضیه گودل میگوید: در میان عوامل سببساز همه فرآیندهای آگاهانه خصوصا فرآیندهای عقلانی، همواره قواعدی باشند که نمیتوان بیانشان کرد یا حتی از آنها آگاه بود. به این ترتیب اندیشه آگاهانه را بایستی تحت فرمان قواعدی در نظر گرفت که نمیتوانند به نوبه خود آگاهانه باشند. هایک خود به تاکید میگوید که این بینشها و نظرها درباره نظریات مربوط به ذهن و شناخت بیشترین و وسیعترین پیامدها را برای نظریه اجتماعی دارد. این عدم امکان تحقیق انعکاسی در قواعد حاکم بر اندیشه آگاهانه متضمن ورشکستگی پروژه عقل گرایی دکارتی است و تلویحا به ما میگوید که ذهن انسان هرگز نمیتواند به طور کامل خودش را درک کند و هرگز هم نمیتواند تحت فرمان هیچ نوع فرآیند تفکر آگاهانه باشد. در نظریه اجتماعی، این چشم انداز و نگاه کانتی بدین معنا است که بپذیریم یافتن نقطه ای که بتوان از آن نظری جامع در مورد جامعه به صورت یک کل به دست آورد و بر حسب آن زندگی اجتماعی را فهمید و احتمالا طرحی نو برایش درافکند، محال است. همان گونه که هایک با زبانی قاطع و نافذ میگوید: «جنبههای خاص یک فرهنگ را فقط میتوان در بستر آن فرهنگ وارسی کرد. ما هرگز نمیتوانیم نظام و سیستمی از قواعد یا همه ارزشها را به صورت یک کل و ساختاری هدفمند فروکاهیم.» شناخت مکتوم و نظم اجتماعی محال بودن برنامهریزی اجتماعی متمرکز، در وهله نخست مبتنی بر خصلت عمدتا عملی قسمت اعظم شناختی است که زندگی اجتماعی وابسته بدان است. چنین شناختی را نمیتوان در مغزواحدی اعم از طبیعی یا مکانیکی، متمرکز کرد. اما علاوه بر این، محال بودن برنامهریزی اجتماعی کلی ناشی از این واقعیت است که چون ما تحت فرمان قواعدی هستیم که هیچ شناختی از آنها نداریم، حتی خود ذهن و عقل هدایتگر هم در معرض حاکمیت این قواعد است. پس ساده لوحانه و تقریبا تناقض آمیز است که فرض کنیم که جامعهای بتواند خودش را صرفا با اتکا به تلاش های خودش بازسازی کند، زیرا این اندیشه که هر جمع برگزیدهای از اذهان میتواند چنین کاری بکند، یاوه و مهمل است. نظمی که ما در زندگی اجتماعی میبینیم، به همین دلایل، نمیتواند محصول هیچ طرح عقلانی باشد و هرگز هم نمیتواند چنین شود. نظم اجتماعی صورتی خودانگیخته است و همواره هم باید چنین باشد. برساختگرایی به معنای این خطا است که گمان بریم نظمی که ما در طبیعت و در ذهن خودمان و در اجتماع کشف میکنیم، نظمی است که ذهنی طراح آن را در دل این چیزها جای داده است. مفهوم هایک از نظم خودانگیخته، در تضاد با دیدگاه برساختگرا، تجسم بینشی است که بسیار خلاف رگه حاکم سنتهای افلاطونی و مسیحی در فرهنگ غرب است. پیامدهای نامطلوب برساختگرایی نهایتا از این خطایشان نشات میگیرد که وابستگی خود عقل را به نظم خودانگیخته حیات ذهنی نادیده میگیرند، روابط واقعی شناخت مکتوم و شناخت آشکار را وارونه میکنند و به عقل نقشی چشمگیر واگذار میکنند که اصلا از عهده ایفای آن در ذهن یا اجتماع بر نمیآید.هایک میگوید: خطاهای عقلگرایی برساختگرا ارتباط نزدیکی با ثنویت دکارتی دارند، یعنی با این مفهوم که جوهر ذهنی مستقلی وجود دارد که خارج از جهان طبیعت است و انسان را قادر کرده است که با داشتن چنین ذهنی از آغاز بتواند نهادهای جامعه و فرهنگی را که در آن زندگی میکند، طراحی کند. تصور ذهنی که از آغاز کاملا تکوین و بسط یافته و نهادهایی را طراحی کرده است که زندگی را مقدور و ممکن میکنند، کاملا خلاف همه آن چیزهایی است که ما درباره تکامل انسان میدانیم. به اعتقاد هایک، ساختار فعالیتهای انسانی پیوسته خود را جرح و تعدیل میکند و از طریق همین جرح و تعدیلها و تطبیق خود با میلیونها واقعیتی که در کلیتشان بر هیچ کس معلوم نیستند، کار میکند. هایک با کار بست گزاره « همه چیز را همه میدانند» و ارائه نظریه تقسیم معرفت، معتقد است نظم اجتماعی خود انگیخته میتواند از شناخت تکه تکه، شناختی که در میان میلیونها نفر توزیع شده است، به نحوی استفاده کند که از عهده نظم برنامهریزی شده کل گرا (اگر اصلا چنین نظمی بتواند وجود داشته باشد)، خارج است. تقسیم معرفت بدین معنا است که هر فردی از معلوماتی هم که در اختیار ندارد، سود میبرد. نظریه تقسیم معرفت یکی از پایههای نظری نقد برنامهریزی متمرکز و سوسیالیسم را تشکیل میدهد. در اقتصاد متمرکز، برنامهریز به هیچ روی قادر به جمعآوری کلیه اطلاعات ضروری و مفید در جامعه، به منظور تخصیص مطلوب منابع نیست، از این رو کارآیی و بازدهی آن بسیار ناچیز است. نظم خودجوش، نظم برساخته بنابراین به اعتقاد هایک، نظم جامعه براساس نظمی خودانگیخته پدید آمده است، نه به موجب طرح و نقشهای قبلی وعقلی. در نظم خود انگیخته مردم در چارچوب قواعد تسهیل کننده همکاری که در طول قرنها به محک تجربه خوردهاند و به سنت تبدیل شدهاند، هدفهای خویش را دنبال میکنند و تازه هایک بعد دیگری نیز به آن میافزاید؛ بدین معنا که در نظم خودانگیخته قواعد چون از پایهای تکاملی برخاستهاند، سطح همکاری اجتماعی درآنها به مراتب ظریفتر و پرمایهتر از همکاری در حد قواعد اختراعی و طراحی شده حاکمان یا روشنفکران است. نظم ساخته شده یا برساخته متعلق به خردگرایی برساختگرایانه است و با تصورات اقتدارگرایان از نظم ارتباط نزدیک دارد و بدین معنا است که بالاترین مرجع یا مصدر قدرت به افراد دستور میدهد چگونه رفتار کنند. روابط اجتماعی در آن، در قالب فرمان و فرمانبرداری خلاصه میشوند و حقوق و تکالیف کاملا آشکارند. هایک این گونه نظم را تاکسیس میخواند؛ اما کوسموس، نظمی خودانگیخته است که هیچ کس را مشخصا نمیتوان پدیدآورنده آن دانست. اقتدار در تاکسیس باید متمرکز و یگانه باشد و هایک اعتراضی به این نظم در سازمانها و کارخانهها ندارد که وجود انضباط و دقت و وقت شناسی درآنها ضروری است، ولی با تعمیم آن به کل جامعه مخالف است، زیرا آنچه موفقیت جامعه را تضمین میکند این است که هیچ مرکز و واحد هدایت کنندهای نباشند که همه مجبور به فرمانبرداری از او باشند. رشد و شکوفایی جامعه نه وابسته به هیچ ارادهای به تنهایی، بلکه محصول رقابت بسیاری ارادهها با یکدیگر و نشات یافته از بسیاری خطاها، بسیاری شکستها و البته بسیاری کامیابیها است. البته که باید در جامعه نظم وجود داشته باشد، ولی نظم کوسموس، نه نظم تاکسیس. خرد تکاملی، خرد برساختگرا هایک مخالف عقل و خردگرایی در تنظیم امور جامعه نیست، بلکه او به دو نوع خردگرایی معتقد است، خردگرایی تکاملی و خردگرایی بر ساختگرایانه. خردگرایان تکاملی میخواهند بفهمند جامعه چگونه و بر پایه چه اصولی تکامل یافته است. به نهادها و عادتها و سنتها به دیده احترام مینگرند و معتقدند تغییرات در جامعه باید آهسته و با افزایش و کاهش تدریجی صورت پذیرد، حدود عقل و فهم آدمی را هیچگاه از نظر دور نمیدارند و به همین دلیل به امکان طراحی و هدایت آن باور ندارند. هایک معتقد است که تنظیمات و ترتیبات موجود اجتماعی تجسم خرد نسلهای پیاپیاند و نباید شتابزده حذف یا بازسازی شوند، اما خردگرایان برساختگرا میخواهند با تدبیرهای فعلی، نهادها و ترتیبات موجود را کنار بگذارند و چون همه آنها را ساخته عقل و اراده آدمی میبینند، به این اعتقاد میرسند که جوامع را میتوان با تکیه برعقل نسل کنونی دگرگون و از نو طراحی کرد و به نحوی سازمان داد که آفاتی مانند فقر، جهل و خشونت یکباره رخت بربندند. هایک مخالف این گونه تکیه جزمی برعقل است و آن را نه تنها پنداری پوچ، بلکه سرچشمه بسیاری بدبختیها میداند که بزرگترین نمونه آن کمونیسم و نازیسم است. هایک، قانون، «منشها»، اخلاقیات و رسوم را نتیجه یک فرآیند رشد انباشتی طولانی میپنداشت که در آن انسان از سطح توحش بدوی به فرهنگ و تمدن بالا پیش رفته بود. در چنین دیدگاهی، نظم اجتماعی بهعنوان محصول تعامل نهادها، عادات و سنن، قانون عینی، و نیروهای اجتماعی غیر شخصیای ظاهر میشود که به طور تاریخی تکامل یافتهاند. او میگوید دستگاهها و تجهیزات بیولوژیک انسان همگام با ابداعات فرهنگی و نهادی تحول نیافته است . در نتیجه بسیاری از غرایز و عواطف انسان هنوز سازگاری بیشتری با زندگی قبیلهای دارد تا با زندگی در جامعه متمدن . بدین علت تمدن اغلب به عنوان پدیداری غیر طبیعی، بیمارگونه و مصنوعی تلقی میشود و انسانها با سماجت در پی فرار از انضباط و الزامات آن هستند . چنین نبود که عدهای از اول بنشینند و اصول دیرین را کنار بگذارند و برای ایجاد جامعه مدرن برنامه بریزند. تمدن و جامعه مدرن حاصل رشد و تکامل تدریجی و آزمون و خطاهای بیشمار بوده است، نه محصول قصد و طرح آدمی. سوسیالیسم، اقتدارگرایی، واپسگرایی همانطور که ذکر شد، اصول جامعه مدرن، آزادی، فراگیری و رقابت است، اما مهمترین اصول اخلاقی جوامع ابتدایی، همبستگی، گروه گرایی، تعقیب هدفهای جمعی، سرکوب تکروی و مبارزه با فردگرایی است که در طول صدها هزار سال در سرشت روانی انسان مخمر شده و اکنون به سوسیالیسم به ارث رسیده است. بنابراین به عقیده هایک سوسیالیسم عمیقا ضدمدرن و واپسگرا است و سوسیالیست ها از اخلاق متعلق به جوامع ابتدایی دفاع می کنند.اصولی که سوسیالیسم بر پایه غرایز اخلاقی جوامع ابتدایی پیشنهاد میکند، همبستگی و جمع گرایی و تعقیب هدفهای جمعی است که با جامعه و اقتصاد مدرن سازگار نیستند و اگر قرار بود جامعه مدرن بنا را بر آنها بگذارد، نه تنها در پیشرفت فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به مرحله کنونی نمیرسید، بلکه حتی قادر به تامین نیازهای اساسی افراد جامعه نبود. جامعه مدرن با این ویژگیها یکی از راههای ممکن نیست، بلکه یگانه راه و تنها مسیر پیش پای بشر است. قواعد اخلاقی و اقتصادی و سیاسی به وجود آمده در سیر تکاملی تمدن تنها قواعد ممکن و عملی در جامعه مدرن است. سوسیالیسم نه تنها جانشینی برای آن و مرحله بالاتر و پیشرفتهتری از مدرنیته نیست، بلکه به دلیل ابتنا بر غرایز اخلاقی ابتدایی آدمی، در اساس واپسگرا است. کارل پوپر، دوست و هموطن هایک، در این زمینه و در دفاع از جامعه باز نوشت: «هیچ بازگشتی به وضع هماهنگ طبیعی امکان پذیر نیست. اگر بازگردیم باید آن را تا انتها بپیماییم و باید به حیوانات رجعت کنیم.» انتقادات مستدل هایک به اقتدارگرایی، کمونیسم، سوسیالیسم و جوامع مبتنی بر برنامهریزی متمرکز محدود نمیشود، بلکه تا بدان جا پیش میرود که حتی مفهوم عدالت اجتماعی را نیز دربر میگیرد. حکومت، عدالت اجتماعی، توتالیتاریسم به باور اندیشمندان لیبرال و آن گونه که آدام اسمیت در کتاب نظریه احساسات اخلاقی این استعاره را مطرح کرده است، بازار مثل بازیای است که یک قواعد بازی دارد و یک نتیجه بازی و بحث عدالت به رعایت قواعد بازی مربوط میشود. نتیجه بازی هر چه باشد عادلانه است. یعنی بحث عدالت در آن وارد نمیشود. حتی اگر یک بازیکن یا یک تیم شانس بیاورد و برنده شود و واقعا استحقاق آن را نداشته باشد، نمیتوانیم بگوییم این برد غیرعادلانه است. بنابراین از دیدگاه لیبرالها نتایج بازار نمیتواند موضوع بحث عدالت باشد. امروزه دیگر اندیشمندان معتقدند هر سمتگیری معطوف به عدالت اجتماعی که ملاحظات کارآیی را در خود ادغام نکرده باشد، محکوم به شکست است. به این ترتیب با آزادی اقتصادی است که عدالت به وجود خواهد آمد و کسانی که بدون داشتن دانش، دغدغه عدالت دارند، عدالت را به شعار و مجادلات بی ثمر تبدیل می کنند. به باور هایک نیز مفهوم عدالت اجتماعی اصول قانون عادلانه و آزادی است. وی استدلال می کند که حکومت قانون باید در برخورد برابر و یکسان با افراد به منزله موجودات و مصادیق ناشناس و نامعین به نابرابری آنان در بهره داشتن از امکانات بیاعتنا باشد. کوشش برای یکسان سازی و حذف اینگونه تفاوتها و نابرابریهای اولیه خود موجب رفتار متفاوت با افراد میشود و ناروایی ایجاد میکند. اینگونه اقدامات به دادن اختیارات وسیع به حکومت میانجامد تا به بهانه عدالت اجتماعی بر زندگی مردم مسلط شود. در نتیجه اندیشه عدالت اجتماعی متضمن تهدیدی جدی برای جامعه آزاد و حاوی نطفه نظام توتالیتر است. در حالی که محوراندیشههای هایک مفهوم آزادی است. تکامل، ترقی و نظم خودجوش، همه محصول آزادیاند. از نظر او، آزادی صرفا ارزش نیست، بلکه منبع اخلاقیترین ارزشها است. گنج آزادی آیین سیاسی که هایک و ادموند برک بدان پایبند بودند- نظریه ویگ ها- زاده یک تضاد بود که در انقلاب شکوهمند 1688 به اوج خود رسید. مساله اصلی که نظریه ویگها پیرامونش شکل گرفته بود، حتی از 1610 هم شناسایی شده بود: هیچ چیزی برای ما گرامیتر و ارزشمندتر از این نیست که توسط حاکمیت قانون هدایت شویم، نه توسط هر گونه حکومت نامشخص و دلبخواه. بنا بر روایت جان لاک، این چیزی بود که ویگها برایش میجنگیدند: آزادی برای داشتن قانونی ثابت که با آن زندگی کنند و برای تمام افراد آن جامعه مشترک باشد، آزادی دنبال کردن خواست خود در همه چیز، در جایی که قانون برای آن دستوری صادر نکرده، و نه قرار داشتن در معرض اراده متغیر، نامعین و دلبخواه فردی دیگر... . هر کس که قدرت قانونگذاری یا قدرت مطلقه هر جامعه را در دست دارد، باید با قوانین تثبیت شده و اعلام شده و دانسته برای مردم، حکومت کند نه با فرمانهای آن به آن. حتی قانونگذار قدرت مطلقه دلبخواه ندارد. عالیترین مجری قانون، اراده و قدرتی جز آنچه قانون به او بخشیده ندارد. هدف نهایی آن است که قدرت و سلطهگری هر بخش و عضو جامعه محدود شود. آزادی از نظر ویگها، یک معنای دقیق و مشخص داشت: آزادی از زورگویی دلبخواه و بدون قانون، خواه از سوی پادشاه باشد ، یا از سوی مجلس و مردم. هایک نیز همچون برک میدانست که گنج آزادی نه دقیقا یک حق طبیعی، بلکه محصول بهسختی فراهم شده تاریخ و تکامل بود. |