منبع: | دنیای اقتصاد | تاریخ انتشار: | 1390-03-30 |
نویسنده: | لودویگ فن میزس | مترجم: | حسین راستگو |
چکیده: | |||
در اقتصاد بازار، فرد آزاد است که هر شغلی را که به پیگیریاش علاقه دارد برای خود برگزیند و شیوه آمیزش خود با جامعه را انتخاب کند، اما در نظام سوسیالیستی این گونه نیست. شغل فرد با فرمان دولت تعیین میشود. |
|||
چرا سوسیالیسم نامطلوب است؟ بردگی در برابر آزادی من این جا در بوئنوس آیرس میهمان مرکز گسترش اقتصاد آزاد هستم. اقتصاد آزاد چیست؟ نظام آزادی اقتصادی به چه معنا است؟ این پرسش پاسخی ساده دارد. اقتصاد آزاد، اقتصاد بازار است؛ نظامی است که در آن همیاری افراد در تقسیم اجتماعی کار به میانجی بازار به دست میآید. این بازار مکانی مشخص نیست؛ یک فرآیند است، شیوهای است که در آن افراد با خرید و فروش و با تولید و مصرف، در کارکرد کلی جامعه نقش بازی میکنند. ما در ارتباط با این نظام سازماندهی اقتصادی - اقتصاد بازار - عبارت «آزادی اقتصادی» را به کار میگیریم. غالبا افراد در درک معنای این تعبیر اشتباه میکنند و فکر میکنند آزادی اقتصادی چیزی کاملا متفاوت از گونههای دیگر آزادی است و این گونههای دیگر که به باور آنها اهمیت بیشتری دارند، حتی در نبود آزادی اقتصادی نیز میتوانند حفظ شوند. معنای آزادی اقتصادی این است که فرد در موقعیتی قرار دارد که میتواند شیوهای را که میخواهد طبق آن با کلیت جامعه درهمآمیزد، انتخاب کند. فرد میتواند شغل خود را برگزیند و آزاد است که آن چه را که میخواهد، انجام دهد. البته آزادی اقتصادی به هیچ رو معنایی را که امروزه افراد بیشماری به واژه آزادی اطلاق میکنند ندارد، بلکه به این معنا است که انسان به میانجی آزادی اقتصادی از قیود طبیعی رها میشود. در طبیعت هیچ چیزی وجود ندارد که بتواند آزادی نامیده شود؛ تنها نظم قوانین طبیعی برقرار است که اگر انسان سودای دستیابی به چیزی را در سر داشته باشد، گریزی از پیروی از آنها ندارد. ما در استفاده از واژه آزادی بدان گونه که درباره انسانها به کار میرود، تنها به آزادی درون جامعه میاندیشیم. با این همه امروز از نگاه بسیاری از افراد، آزادیهای اجتماعی از یکدیگر مستقل هستند. این روزها آنهایی که خود را «لیبرال»میخوانند، سیاستهایی را مطالبه میکنند که دقیقا بر خلاف سیاستهای مورد حمایت لیبرالهای سده نوزده در برنامههای لیبرالی آنها هستند. به اصطلاح لیبرالهای امروز، این ایده بسیار رایج را در ذهن دارند که آزادی بیان، مذهب، تفکر، آزادی مطبوعات، آزادی از حبس بدون محاکمه، همگی میتوانند در نبود چیزی که آزادی اقتصادی خوانده میشود حفظ گردند. آنها درک نمیکنند که در نظامی که بازاری در آن نیست و دولت بر همه چیز کنترل اقتصادی دارد، همه آزادیهای دیگر فریبنده و غیرواقعی هستند، حتی اگر به شکل قانون درآیند و در قانون اساسی نوشته شوند. یک گونه از آزادی، آزادی مطبوعات، را در نظر بگیرید. اگر دولت تمام دستگاههای چاپ را در مالکیت خود داشته باشد، تعیین خواهد کرد که چه چیزی چاپ شود و چه چیزی نه و اگر مالک همه دستگاههای چاپ باشد و تعیین کند که چه چیزی باید یا نباید چاپ شود، آن گاه احتمال چاپ هر نوع بحثی مخالف اندیشههای دولت عملا از میان میرود. آزادی مطبوعات از صحنه جامعه رخت برمیبندد. قصه آزادیهای دیگر نیز همین است. در اقتصاد بازار، فرد آزاد است که هر شغلی را که به انجامش راغب است، برگزیند و شیوه آمیزشش با جامعه را خود انتخاب کند، اما در نظام سوسیالیستی داستان فرق میکند. شغل فرد با فرمان دولت تعیین میشود. دولت میتواند به کسانی که از آنها بیزار است و نمیخواهد در مناطقی خاص زندگی کنند، دستور دهد که به مناطق و مکانهای دیگر بروند. افزون بر آن دولت همواره در جایگاهی است که میتواند با اعلام این که برنامههایش مستلزم حضور فلان شهروند بلندآوازه در پنج هزار مایل دورتر از جایی است که بتواند برای افراد در قدرت ناخوشایند باشد، روندی را که در بالا به آن اشاره کردم، توجیه کند و توضیح دهد. درست است که آزادیای که فرد میتواند در اقتصاد بازار داشته باشد، از دیدگاه متافیزیکی کامل نیست، اما مساله این است که چیزی به عنوان آزادی کامل وجود ندارد. آزادی به معنای چیزی است که تنها درون چارچوب جامعه پدید میآید. نویسندگان سده هجدهمی «حقوق طبیعی»و در راس آنها، ژان ژاک روسو بر این باور بودند که روزگاری در گذشتههای دور انسانها از چیزی به نام آزادی «طبیعی» بهرهمند بودند، اما در روزگار دور انسانها آزاد نبودند؛ بلکه اسیر دست هر کسی بودند که از آنها قدرتمندتر بود. شاید این جمله مشهور روسو که «انسان آزاد زاده میشود و همه جا پای در زنجیر است»، جملهای زیبا به نظر رسد، اما انسان حقیقتا آزاد به دنیا نمیآید. او شیرخواری بسیار ضعیف است که پا به این دنیا میگذارد. بدون محافظت پدر و مادرش از او و بدون محافظت جامعه از پدر و مادرش، نمیتواند جان خود را حفظ کند. آزادی در جامعه به این معناست که فرد به همان اندازه که دیگران به او وابستهاند، او نیز به دیگران پایبند است. جامعه تحت اقتصاد بازار و در حالت برقراری «اقتصاد آزاد»به معنای حالتی است که همه در آن به همشهریان خود خدمت میکنند و به نوبه خود از آنها خدمت میگیرند. افراد بر این باورند که در اقتصاد بازار، روسایی وجود دارند که از رضایتمندی و پشتیبانی دیگران مستقلاند. آنها فکر میکنند که ناخدایان کشتی صنعت، اهالی کسبوکار و کارآفرینان، روسای واقعی در نظام اقتصادیاند، اما این فریبی بیش نیست. روسای واقعی در نظام اقتصادی، مصرفکنندگان هستند و اگر آنها از پشتیبانی از یک شاخه کسبوکار دست بشویند، این تجارتپیشگان وادار میشوند که یا جایگاه برجسته خود را در نظام اقتصادی رها کنند یا کنشهایشان را با خواستهها و سفارشهای مصرفکنندگان همخوان سازند. یکی از اشاعهدهندگان سرشناس کمونیسم، خانم پاسفیلد بود که با نام خانوادگی پدریاش، بیتریس پاتر شناخته میشد و همچنین به خاطر همسرش، سیدنی وب مشهور شده بود. این خانم دختر تاجری ثروتمند بود و در سنین جوانی، به عنوان منشی پدر خود کار میکرد. او در خاطراتش مینویسد: «در بنگاه پدرم، همه مجبور بودند که دستورات او، یعنی رییس را اطاعت کنند. رییس تنها باید سفارش میکرد، اما هیچ کس به او دستور نمیداد». این دیدگاهی بسیار کوتهبینانه است. دستورات را مصرفکنندگان و خریداران به پدر او میدادند. شوربختانه او نمیتوانست این سفارشها را ببیند، نمیتوانست درک کند که چه اتفاقی در اقتصاد بازار رخ میدهد، چون تنها به دستوراتی که در اتاق یا کارخانه پدرش داده میشد، دلمشغول بود. در رابطه با تمام مسائل اقتصادی، باید گفتههای فردریک باستیا، اقتصاددان بزرگ فرانسوی را به یاد داشته باشیم که این عنوان را برای یکی از نوشتههای درخشانش برگزید: «آن چه دیدنی است و آن چه نادیدنی است». برای درک کارکرد نظامهای اقتصادی، باید نه تنها به موضوعاتی بپردازیم که دیده میشوند، بلکه باید به آنهایی نیز که مستقیما قابلدرک نیستند، توجه کنیم. به عنوان نمونه همه آنهایی که در اتاق رییس حاضرند، میتوانند دستوری را که به پادوی دفترش میدهد بشنوند. آن چه نمیتواند شنیده شود، دستورات و سفارشهایی است که مشتریان رییس به او میدهند. حقیقت این است که در نظام سرمایهداری، روسای غایی، مصرفکنندگانند. حاکم، دولت نیست، مردمند و شاهد این که مردم فرمانروایی میکنند، آن است که حق دارند که اشتباهاتی ابلهانه را مرتکب شوند. این امتیاز حکومت است. فرد حق دارد اشتباه کند. هیچکس نمیتواند او را از اشتباه بازدارد، البته او باید هزینه خطاهایش را بپردازد. اگر میگوییم مصرفکننده فرمانروا یا حاکم است، منظورمان این نیست که از خطا بری است و همواره میداند که بهترین کار برای او چیست. مصرفکنندگان خیلی از مواقع چیزهایی را میخرند یا مصرف میکنند که نباید دست به خرید یا مصرفشان بزنند. اما این برداشت که شکل کاپیتالیستی دولت میتواند با کنترل مصرف انسانها، آنها را از آسیب رساندن به خودشان بازدارد، غلط است. ایده دولت به مثابه مرجعی پدرانه و نگاهبان همه افراد، باور آنهایی است که جانب سوسیالیسم را میگیرند. برخی مقامات در آمریکا حتی با سیگار کشیدن نیز مخالفاند. بدون شک افراد پرشماری هستند که زیادی سیگار میکشند و با وجود این که سیگار نکشیدن برایشان بهتر است، باز هم دست به این کار میزنند. این نکته سوالی را به بار میآورد که دامنهاش از بحث اقتصادی بسیار فراتر میرود و نشان میدهد که آزادی واقعا به چه معناست. قبول؛ بازداشتن افراد از این که با سیگار کشیدن بیش از حد به خود آسیب رسانند، کار خوبی است، اما اگر چنین کاری را بپذیریم، دیگران میگویند: آیا بدن همه چیز است؟ آیا ذهن انسان بسیار مهمتر نیست؟ آیا ذهن، استعداد واقعی انسان و کیفیت واقعی او نیست؟ اگر به دولت حق دهیم که مصرف بدن انسان را تعیین کند و مشخص سازد که افراد باید سیگار بکشند یا نکشند، هیچ پاسخ خوبی برای افرادی نخواهیم داشت که میگویند: «مهمتر از بدن، ذهن و روح است و انسان با خواندن کتابهای بد، گوش دادن به موسیقی بد و دیدن فیلمهای بد بسیار بیشتر به خود آسیب میرساند. از این رو این وظیفه دولت است که انسانها را از انجام این خطاها بازدارد». همچنین همان گونه که میدانید، دولتها و مقامات برای صدها سال فکر میکردند که این کار واقعا وظیفه آنها است. این اتفاق تنها در دورههای بسیار دور رخ نمیداد. در دورهای نه چندان دور، دولتی در آلمان وجود داشت که تمیز میان نقاشیهای خوب و بد را وظیفه دولت میدانست که این البته به معنای خوب و بد از نگاه فردی بود که در جوانیاش در امتحان ورودی آکادمی هنر وین ناکام مانده بود؛ این به معنای خوب و بد از نگاه یک نقاش کارتپستال به نام آدولف هیتلر بود و به زبان آوردن دیدگاههایی غیر از باورهای او پیرامون هنر و نقاشی قدغن شد. وقتی میپذیریم کنترل مصرف در میان افراد وظیفه دولت است، چه پاسخی میتوانیم به آنهایی بدهیم که میگویند کنترل کتابها و اندیشهها بسیار مهمتر است؟ آزادی واقعا به معنای آزادی اشتباه کردن است. این را باید درک کنیم. شاید از شیوهای که همشهریانمان پول خود را خرج میکنند، بسیار ناراضی باشیم. شاید فکر کنیم که آن چه آنها انجام میدهند کاملا ابلهانه و نادرست است، اما در جامعهای آزاد راههای بسیاری وجود دارد که افراد میتوانند از طریق آنها اندیشههایشان را در این باره که همشهریانشان باید انتخابهای خود را چگونه تغییر دهند، بیان کنند. میتوانند کتاب بنویسند، سخنرانی کنند، مقاله بنویسند و حتی اگر بخواهند، میتوانند در گوشهای از خیابان بایستند و به تبلیغ اندیشههایشان بپردازند و این کاری است که در بسیاری از کشورها انجام میشود، اما نباید بکوشند که دیگران را زیر کنترل خود بگیرند و به این شیوه، تنها به این دلیل که نمیخواهند آنها آزادی انجام کاری خاص را داشته باشند، از انجام آن بازشان دارند. تفاوت میان بردگی و آزادی این جا رخ مینماید. برده باید کاری را انجام دهد که فرد بالادستیاش به او دستور میدهد، اما شهروند آزاد (این است معنای آزادی) در جایگاهی است که میتواند انتخاب کند. بیتردید نظام کاپیتالیستی میتواند مورد سوءاستفاده قرار گیرد و این کار واقعا از سوی برخی افراد انجام میگیرد. بدون شک میتوان دست به کارهایی زد که نباید انجام گیرند، اما اگر این کارها از سوی اکثریت جامعه تایید شوند، فرد مخالف با آنها همواره راهی دارد تا از طریق آن برای دگرگون ساختن دیدگاه همشهریانش بکوشد. میتواند برای اقناع آنها تلاش کند، اما نمیتواند سعی کند که آنها را به میانجی قدرت و با استفاده از توان پلیسی دولت به انجام کاری وادارد. منبع: Capitalism Magazine |