اقتصاد در زندگی واقعی
تفاوت کوچک تقریبا فراموش شده
از آنجا که نویسندگان این اثر یافتههای بسیاری را از مقالات مهمی که در حوزههای اقتصاد رفتاری، تجربی و عصبی در ژورنالهای معتبر اقتصادی منتشره شده معرفی کردهاند خواندن آن میتواند برای دستیابی به تصویری کلی از این حوزهها مفید باشد.
ساندرا دی اوکانر به کلی از پیدا کردن شغل وکالت برای خود ناامید گشته بود. او که در سال 1952 موفق به گذراندن امتحان وکالت در دانشگاه استنفورد شده بود، در بین سه نفر اول دانشجویان کلاس قرار داشت. با این حال، هیچ دفتر مشاوره حقوقی مایل به استخدام این زن جوان نبود. نهایت کاری که او میتوانست بکند این بود که از طریق روابط، پست منشیگری در یک بنگاه حقوقی به دست آورد. در نقطه مقابل اوکانر، پسران دانشآموخته همکلاسی وی قرار داشتند که با نمرات پایینتر خود پز میدادند، چون که بنگاههای معتبر حقوقی به شدت خواهان استخدامشان بودند. اوکانر سرانجام به دفتر وکیل ایالتی پیوست و در مسیر مشاغل خدمات دولتی آنقدر کار کرد و بالا رفت تا در 1981 رونالد ریگان رییسجمهور وقت آمریکا، او را به عنوان نخستین قاضی زن که در دیوان عالی کشور حضور مییافت، منصوب کرد.
مدت زیادی از دهه 1950 نمیگذرد زمانی که سرعت تایپ کردن زنان دقیقا به اندازه داشتن مدرک دانشگاهی در رشته حقوق با ارزش بود. به مدت چندین دهه هنگام استخدام دانشآموختگان زن دانشگاهی، در مصاحبههای شغلی از آنها پرسیده میشد که با چه سرعتی میتوانند تایپ کنند. مشاغلی که مناسب با شایستگیهای حرفهای آنها باشد به ندرت برایشان فراهم میشد، چون که کارفرمایان انتظار داشتند زنان شاغل به زودی ازدواج کرده و بچه میآورند. اگر چه در روزگار کنونی زنان هنوز هم درآمد کمتری از مردان داشته و تعداد بیشتری از آنها نسبت به مردان مشاغل پادویی و بیاهمیت دارند، اما آن روزها هر چه بود به سر آمده است. اکنون دنبال کردن کار راهه شغلی و به صورت تمام وقت کار کردن زنان، بیش از آنکه استثناء باشد به قاعده تبدیل شده است.
خیز برداشتن و بالا آمدن زنان در نیروی کار، اثر سرنوشتسازی بر بازار کار و کل اقتصاد داشته است. برای درک تغییرات انقلابی شکلدهنده بازار کار طی پنج دهه گذشته، باید به منحنی اشتغال زنان نگاه کرد و برای اینکه بر بازار کار تاثیر گذاریم و آن را پیشبینی کنیم، نیاز است تا ذهن را کاملا درگیر پژوهش جنسیت اقتصادی کنیم. پس نباید آن را موضوعی حاشیهای درون قلمرو اقتصادی تلقی کنیم.
افزایش شدید اشتغال در آمریکا بین سه دهه 1970 تا سال 2000 عمدتا مدیون ورود تعداد زنان بیشتر به بازار کار بوده است. اقتصاددانان ریچارد فریمن در هاروارد و رونالد اشتکات در ووپرتال میگویند زمانی که آمار نشان میدهد نیروی کار آمریکایی ساعات طولانیتری در هفته نسبت به همتای اروپایی خود کار میکند، علت آن به این واقعیت برمیگردد که زنان در اروپا پیوند کمتری با بازار کار داشته و در بیشتر اوقات مشاغل پاره وقت دارند. فریمن نتیجه میگیرد «اگر اروپا بخواهد از معجزه شغلی آمریکاییها تقلید کند، باید جایگاه جنسیتها در بازار کار را تغییرات کاملا اساسی بدهد.»
به نظر وی، این نکته برای وضعیت اشتغال در اروپا اهمیت تقریبا زیادی دارد نسبت به اصلاحات سنتی بازار کار که معمولا از سوی اقتصاددانها سفارش میشود. برای نمونه راهحلی که اقتصاددانان در برابر تحولات جمعیتی میدهند، معمولا توصیه به افزایش سن بازنشستگی، کاهش مستمری بازنشستگی و افزایش مهاجرت خارجیان به داخل است، اما توجه به مشارکت زنان در بازار کار که مسائل بودجهای آتی تامین اجتماعی را حل میکند در حرفه اقتصاد تقریبا به طور کامل نادیده گرفته شده است. آلمان به ویژه از چنین تغییری در شرایط نفع میبرد، کشوری که وقتی به مساله مشارکت زنان در نیروی کار میرسیم، بسیار عقبتر از سایرین است. حتی بحث پیرامون سیاستهای بازار کار، از قبیل ایجاد به اصطلاح مشاغل کوچک یا تغییر سقف درآمد اضافی مجاز برای گیرندگان کمکهای رفاهی، عمدتا بدون اشارهای به جنسیتها صورت گرفته است، اما تحلیل خاص جنسیتی از سیاستهای پیش گفته، برای ارزیابی تاثیر کوتاه مدت آنها بر بازار کار و اثر بلند مدت آنها بر تخصیص نقشها بین مردان و زنان چارهناپذیر است.
نرخ اشتغال به کار زنان مزدوج در اروپا بیتردید در دهههای گذشته افزایش یافته است که عمدتا به علت افزایش قابل ملاحظه کارهای پاره وقت بوده است. کمتر بودن درآمد زنان هنوز نسبتا چشمگیر است. در «گزارش شکاف جنسیتی 2006» که مجمع جهانی اقتصاد منتشر کرده است، آلمان در جایگاه سی و دوم از حیث فرصت برای زنان و مشارکت آنها در اقتصاد قرار داشت که این کشور را بسیار عقبتر از آمریکا نشان میدهد. در کشورهای اروپایی زنان هنوز به ندرت در پستهای رده بالای سیاسی، اداری و از همه مهمتر شرکتهای بازرگانی حضور دارند.
اقتصاددان هاروارد کلودیا گولدین اثبات کرده است، اقتصاددانان با ابزارهای در اختیار خود میتوانند کمک بسیار زیادی به درک بهتر این مساله بکنند: این واقعیت که او در سال 2006 انتخاب شد تا سخنرانی بسیار معتبر الی (Ely) را در انجمن اقتصاددانان آمریکا درباره این موضوع بکند، شاهدی محکم بر این ادعا است که دست کم در آمریکا، پژوهشهای جنسیتی وارد حوزه جریان اصلی علم اقتصاد شده است. در عین حال، تحلیل وی بر محدودیتهای چنین رویکردی اشاره دارد- برای اینکه امروزه، این فقط جنبههای اقتصادی نیست که مانع زنان برای ارتقا و پیشرفت شغلی میشود، بلکه جنبههای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی نیز وجود دارند.
تاریخچه اقتصادی رهایی زنان
در آغاز قرن بیستم، زنان متاهل فقط در صورتی به دنبال یافتن شغل در خارج از خانه میرفتند که چنین کاری مطلقا ضروری بوده و هیچ راه دیگری برای سیر کردن شکم خانوادهشان وجود نداشت. زمانی که شوهران مجبور بودند زنانشان را برای کار به بیرون خانه بفرستند داغ ننگی بر پیشانی آنها چسبییده میشد، به ویژه که مشاغل در دسترس برای زنان، کثیف و نامطلوب بود. زنان مجرد تا زمانی کار میکردند که شوهر پیدا کنند. افزایش درآمد خانوار واقعا سد راه اشتغال زنان میشد: همین طور که مردان درآمد بیشتری به دست میآوردند، ضرورت کسب درآمد از سوی نفر دوم کاهش مییافت.
تغییرات از زمانی شروع شد که مشاغل دفتری و اداری به سرعت رشد کرد و حالا به جای کارگران با قدرت بالای فیزیکی، تقاضا برای کارگران باهوش به سرعت افزایش یافت. گسترش عظیم و همه جانبه نظام آموزشی کمک کرد تا به این نیاز پاسخ داده شود و افقهای جدیدی از مسیر تحصیلات پیش روی زنان و دختران گشوده شد، اما این تحولات در آمریکا و اروپا با سرعت یکسانی پیش نرفت، این را اقتصاددانان فریمن و اشتکات تاکید میکنند. در «دنیای قدیم»، جنگ جهانی دوم این فرآیند را به تعویق انداخت و کند کرد: به علت بلواها و اغتشاشات ناشی از جنگ که به دنبال آن بازسازی دشوار خرابیها آمد، نظام آموزشی با فاصله زمانی دیرتری اصلاح و گسترش یافت و به همین دلیل است که دختران آمریکایی بسیار زودتر از همتایان اروپایی خود به آموزشهای برتر دسترسی یافتند.
پیامدهای این مساله به شرح زیر بود. چون زنان اروپایی تحصیلات پایینتری داشتند و درآمد کمتری نسبت به زنان آمریکایی به دست میآوردند، این رسم در بین آنها همچنان حفظ شد که در خانه بمانند و از بچهها مراقبت کرده و کارهای خانه را انجام دهند. بر عکس، بیشتر خانوادههای آمریکایی متوجه شدند که به صرفه است برای انجام آشپزی، نظافت و مراقبت از بچهها، به دنبال استفاده از خدمات نیروی کار بیرون خانه باشند.
در عین حال تجربه ساندرا دی اوکانر نشان میدهد که دقیقا تا نیمه دوم قرن بیستم، رفتن به دانشکده روش اصلی ترجیح داده شده بین دختران بود تا شوهری مناسب پیدا کنند. به علت نبود فرصتهای کاری شایسته برای زنان جوان، آنها برنامهای جهت ماندن در مشاغل حرفهای نداشتند، بلکه پیش خود مجسم میکردند فقط چند سال کار دفتری انجام میدهند تا بتوانند ازدواج کنند یا تا زمانی که شوهرشان از عهده پرداخت مخارج خانه برآید. با توجه به طول مدت اندک تعهدات زنان به کار، انتظارات کارفرمایان احتمالی آینده نیز اندک بود. نه زنان سرمایهگذاری زیادی در سرمایه انسانی خود میکردند و نه مشاغل در دسترس آنها مناسب با چنین هدفی بود. کلودیا گولدین به این نکته اشاره میکند که زنان بیشتر مهارتهای مورد نیاز برای کار در شغل منشیگری را معمولا در همان روز اول وارد شغل میکردند. کسب تجربه با ارزش اقتصادی به عنوان مبنایی برای ایجاد کارراهه، امری کاملا غیرعادی بود. به طور خلاصه: مهارتهای تایپ کردن، از دانشکده حقوق رفتن ارزش بیشتری داشت.
زمانی که به پایان دهه 1960 رسیدیم آنچه را گولدین «انقلاب خاموش» لقب داد شروع شد: در عرض چند سال، خود انگاره (تصور از خود) زنان دستخوش تغییرات اساسی شد.
نظرسنجیهایی که از مردان و زنان جوان صورت گرفت آشکار کرد که چقدر اهداف و بلندپروازیهای آنها به هم نزدیک شده است. در عرض چند سال، بازشناسی و شهرت یافتن در شغل دقیقا همانطور که پیش از این برای مردان اهمیت داشت به یکی از اهداف اصلی زنان در زندگی تبدیل شد. اهمیت دادن به روابط خانوادگی در بین زنان کاهش و در بین مردان افزایش یافت تا اینکه هر دو طرف در جایی به مصالحه برسند. بر همین منوال، شکاف گسترده در اهمیت انتسابی به موفقیت مالی بین زنان و مردان تا حد زیادی کاهش یافت، هر چند که به طور کامل ناپدید نشد.
زنان جوان وارد تحصیلات و حرفههای خبرساز و شلوغی شدند که تا آن زمان منحصرا گشوده به روی مردان بود. آنها در مدارس پزشکی و حقوق ثبتنام کردند و اقتصاد و بازرگانی خواندند. در 15 سال گذشته، آمار تعداد دختران ثبتنامی در دانشگاه بیشتر از پسرها بوده است و حتی در گرفتن مدرک دانشگاهی از آن هم بیشتر بوده است. این تحولات با چند سال تاخیر، به اروپا نیز رسیده است. اینک چندین سال است که اکثریت دانشآموزان دبیرستانی در آلمان با دخترها است و از نظر عملکرد درسی نیز پیشتاز بودهاند.
قرص کنترل حاملگی که دستاورد پژوهشهای داروشناسی است به این انقلاب کمک عظیمی کرده است:. دامنه تاثیر آن را مارتا بیلی از دانشگاه میشیگان در بررسی خود با عنوان «دست قرصها درد نکند» منتشره در کوارترلی ژورنال آو اکونومیکس در سال 2006 روشن ساخته است. تا قبل از عرضه این قرصها به بازار، نیمی از زنان آمریکایی که 21 سال سن داشتند، ازدواج کرده بودند و 40 درصد آنها حامله بوده یا بچهای به دنیا آورده بودند. به زودی پس از اینکه قرصها در دسترس همه قرار گرفت، ازدواج به سرعت به سنین بالاتر منتقل شد و همینطور مقطع زمانی اولین حاملگی نیز بالا رفت. بیلی برای اینکه نشان دهد این انتخاب از سوی زنان آگاهانه بوده است که مصرف قرص امکانش را به آنها داده است به این واقعیت استناد کرد که دسترسی زنان زیر 21 سال به قرص در ایالتهای مختلف، در مقاطع زمانی بسیار متفاوت اتفاق افتاده است که این مقاطع از 1960 تا 1974 تغییر میکرد. برای نمونه در 1961رییس مرکز زنان در دانشکده پزشکی ییل به زندان فرستاده شد چون که قرص کنترل حاملگی را در اختیار زنان گذاشته بود. فقط در 1965 بود که دادگاه عالی، ممنوعیت کنترل حاملگی برای زنان متاهل و زنان در سن قانونی را لغو کرد. سالهای بسیار بیشتری طول کشید تا زنان زیر 21 سال به این قرصها دسترسی پیدا کنند.
تحلیل اقتصادسنجی بیلی تایید کرد در ایالتهایی که دسترسی به قرص ضد حاملگی زودتر اتفاق افتاده است، زنان دیرتر بچه آوردند و تا اواسط دهه سوم زندگی، سهم بالاتری از نیروی کار را نسبت به زنان در سایر ایالتها تشکیل میدادند.
بررسی اقتصادی خانواده و محدودیتهای آن
اعتماد به نفس تازه یافت شده در زنان در انتهای دهه 1970 در تئوریهای بازار کار خود را نشان داد. گری بکر برنده جایزه نوبل اقتصاد از دانشگاه شیکاگو، گزارهای را عمومی ساخت که بر طبق آن، شرکای زندگی با ازدواج کردن هدف مشترکی را دنبال نمیکنند بلکه با توجه به نقاط قوت نسبی خود به مذاکره و چانهزنی میپردازند: هر یک از زوجها که شایستگی بالاتری داشته و پول بیشتری در میآورد مزیت و برتری در بازار ازدواج و همچنین در مبارزه خانوادگی بر سر قدرت، منابع و حرفه کاری خواهد داشت و هر دو طرف از طلاق به عنوان تهدید نهایی استفاده میکنند.
اما صرفهجویی و رعایت اصول اقتصادی در ازدواج که بکر مطرح میکند، محدودیتهای دیدگاه صرفا اقتصادی را آشکار میسازد. چون آنطور که تحلیل ریچارد فریمن نشان میدهد در بین حدود 30 درصد خانوارهای آمریکایی، زنان درآمد بیشتری نسبت به مردان دارند. اگر قرار بود تز بکر هسته مساله را بشکافد و نتیجه بدهد- یعنی اگر تصمیمات در اینباره که چه کسی آشپزی، نظافت و از بچهها مراقبت کند عمدتا با ملاحظات اقتصادی گرفته میشد- واگذاری نقش به زن و مرد در این خانوادهها باید به کل تغییر میکرد. با این اوصاف به نظر نمیرسد که این واقعیت داشته باشد: در آمریکا، مادران وقتی که مشاغل تمام وقت داشته و بیشتر از شریک زندگیشان درآمد دارند، هنوز هم سهم اصلی مراقبت از بچهها را عهدهدار هستند. ما فهمیدیم در خانوادههای بدون بچه، آن زنانی که بیشتر از همسران خود درآمد دارند در خانه کار کمتری نسبت به زنان با درآمد پایینتر میکنند، اما هنوز بیشتر از شرکای زندگی خود کار میکنند.
فریمن دریافته است وقتی که ساعات کار صرف شده در شغل، امور خانه و بچهداری را با هم جمع میکنیم، زنانی که در مقایسه با همسرانشان درآمدهای نسبتا بالایی دارند هنوز 10 درصد بیشتر از شریک زندگی خود کار میکنند. شگفتآور اینجاست که این تفاوت در مورد زنانی که درآمد کمتر دارند کاهش مییابد.
فریمن با عبارات اقتصادی در حد اعلی نتیجه میگیرد: «از آنجا که به نظر میرسد هیچ دلیل واضحی نداریم که چرا مردان نمیتوانند بیشتر کارها و امور خانه را انجام دهند، میتوان این نکته را درست دانست که کشش جانشینی بین مخارج زمان زن و مرد درون خانوار به دلایل تاریخی و فرهنگی محدود گشته است.» یا اگر بخواهیم به زبان ساده بگوییم: وقتی زن خانواده دوست دارد شغلی درآمدزا علاوه بر کارهای خانه داشته باشد همسرش از چنین کاری استقبال میکند- اما به این معنا نیست که مرد خانواده حاضر است سهم بیشتری از کارها و وظایف خانه را بر عهده گیرد و برای وی اهمیتی ندارد انگیزههای اقتصادی و تئوری قراردادها چه میگوید.
صلاح این است که به زنان حقوق کمتری داد
چرا با وجود «انقلاب خاموش» و با وجود چندین دهه جنبش زنان، هنوز هم زنان درآمدی کمتر از مردان دارند؟ آیا به این خاطر است که روسای آنها (که اکثریت مرد هستند) به شکل تبعیضآمیزی علیه زنان رفتار میکنند؟ آیا آنها از زنان دلخور هستند و زن را فقط به عنوان همسر خانهدار و شریک زندگی و همصحبت قبول دارند؟ از نظر اقتصادی، غیرمنطقی خواهد بود که بنگاهها بخواهند به دلایل پیشگفته اولویت را به کارکنان مرد بدهند چون که چنین کاری به سودآوری بنگاه ضربه میزند. بنابراین ما انتظار رقابت را برای جلوگیری از چنین تبعیضی داریم.
سه اقتصاددان از دانشگاه ارلانگن- نورمبرگ که مجموعه دادههای بزرگی را بررسی کردند، تبیین متفاوت دیگری پیدا کردند: زنان درآمد کمتری میگیرند چون که پول برای آنها به اندازه مردان «اهمیت» ندارد. اهمیت نداشتن در اینجا به این معنا است: تصمیمات زنان در این باره که آیا کار کنند و برای چه کسی کار کنند تاثیر کمتری از ملاحظات پولی میپذیرد نسبت به آنچه که در مورد مردان صادق است. اگر بخواهیم این جمله را به زبان اقتصادی ترجمه کنیم چنین میشود: بنگاهها با کشش عرضه نیروی کاری مواجه هستند که بین مرد و زن متفاوت است. شرکتی که 10 درصد کمتر از بنگاه رقیب همسطح خود حقوق میپردازد ابتدا کارکنان مرد خود را از دست خواهد داد. شرکت برای حفظ آنها، باید حقوق بالاتری بپردازد و از آنجا که تجربه وی نشان داده است تصمیمات زنان تاثیر کمتری از میزان حقوق پرداختی به آنها میپذیرد، به نفع بنگاه خواهد بود که پرداختی بالاتری به مردان داشته باشد.
منظور این است که تبعیض در پرداختها علیه زنان یک راهبرد برای حداکثرسازی سود است به جای اینکه یک نوع تعصب و تبعیض به زیان اقتصادی بنگاه باشد. زنان با دریافت حقوق کمتر جریمه میشوند، چون که نقش حرفهای به عنوان نانآور دوم برای خود تعریف میکنند (یا اجازه دارند تعریف کنند.) اگر شوهرانشان شغل خود را تغییر دهند آنها همراه شوهر به مکان جدید میروند، اما آنها به سختی میتوانند خانواده را ترغیب به جابهجایی کنند وقتی فرصتهای شغلی بهتری در دسترس آنها در جایی دیگر وجود دارد. بنگاهها از این واقعیتها آگاه هستند و انرژی خود را با بستههای دستمزدی جذاب روی مردان متمرکز میکنند که آسانتر حفظ یا استخدام میشوند.
بوریس هیرچ، تورستن شانک و کلاوس شنابل کشش دستمزد عرضه نیروی کار مردان و زنان را محاسبه کردند. دادههای آنها بر اساس ارقامی است که بنگاهها به اداره تامین اجتماعی گزارش میدهند. دادهها حاوی اطلاعات درباره سطح حقوق است و اینکه چه تعداد مرد و زن شرکت را ترک کردهاند یا به تازگی استخدام شدهاند.
همانطور که انتظار میرود، هر اندازه میزان پرداختی بنگاه بالاتر باشد، تعداد کمتری کارمند بنگاه را ترک میکنند. در عینحال، مقدار کشش حدود یک، عدد نسبتا پایینی است. یک درصد افزایش حقوق، نرخ ترک شغل را فقط حدود یک درصد پایین میآورد. در رابطه با نرخهای کشش خاص جنسیت، دانشمندان متوجه شدند که واکنش زنان به تفاوتهای حقوق، نصف واکنش مردان است.
زنان، مذاکرهکنندگانی با اثربخشی کمتر
زنان در فرآیندهای چانهزنی، اغلب عقبتر از مردان هستند. یک تیم پژوهشی از کارشناسان علوم سیاسی، اقتصاد و مدیریت از دانشگاههای هاروارد و کارنگی ملون (که تماما زن بودند) این را دریافتند- اما این مساله تا حد زیادی بستگی به شرایط دارد. نتیجهگیری پژوهشگران: زنان به نتایج ضعیفی در مذاکرات میرسند به ویژه وقتی که آنها درباره دامنه مذاکرات نامطمئن هستند و هیچ محک و معیار عینی ندارند.
پژوهشگران تحقیق کردند 525 مرد و زن دانشآموخته از یک دانشکده مدیریت بازرگانی در چه میزان حقوق استخدام شدند، ارقام در پایگاه دادههای خود را با عواملی مثل مسوولیتهای پذیرفته شده، تجربه مرتبط و عوامل مشابه تعدیل کردند. نتیجه تحقیق این شد که زنان در شروع به کار 5 درصد حقوق کمتر نسبت به مردان با شرایط مشابه دریافت میکنند، اما در صنایعی که داوطلب شغل، ایده روشنی داشت که حقوق شروع به کار معمولا چقدر است، عقبماندگی حقوق زنان چندان قابل تشخیص نبود. برعکس، در صنایعی که ساختار حقوق مبهم بود زنان 10 درصد کمتر حقوق میگرفتند.
پژوهشگران با استفاده از یک آزمون آزمایشگاهی، تبیینی برای این ارائه دادند: آنها مذاکره قیمتی بین یک تولیدکننده و تامینکننده مواد خام برای وی را شبیهسازی کردند. مردها و زنها رو در روی یکدیگر در نقشهای تعیین شده خریدار و فروشنده قرار گرفتند و باید درباره قیمت چراغهای هالوژن چک و چانه میزدند. به فروشندگان حداقل قیمت قابلقبول داده شده بود همراه با اطلاعاتی در اینباره که چه قیمتی بیانگر یک معامله خوب برای صاحبکار است. به خریداران حداکثر قیمت قابلقبول داده شده بود. به نصف خریداران نیز توصیه شده بود که صاحب کارشان دوست دارد بیشتر از نصف آن قیمت حداکثری نپردازند، این بخش از اطلاعات تکمیلی باعث میشد تا نااطمینانی که آنها درباره مواضع چانهزنی خود داشتند تا حد زیادی از بین برود.
آزمون آنها این یافتهها را آشکار ساخت: در حالت نااطمینانی بالا، قیمت هدفگذاری شده توسط خریداران زن بالاتر از قیمتی بود که خریداران مرد پذیرفتند؛ شکاف در قیمتهای عملا معامله شده حتی بیشتر بود. برعکس، در شرایط مذاکره کردن و با داشتن اطلاعات بهتر و نااطمینانی کمتر، خریداران زن حتی به دنبال قیمتهای خرید تقریبا پایینتر در مقایسه با خریداران مرد بودند. در حالی که آنها عملا قادر نبودند که قیمتها را دوباره به کرسی بنشانند، با پرداخت مبلغ اندکی بیشتر از مردها، معامله را تمام میکردند.
گروه پژوهش، نتیجه را به شرح زیر ارزیابی کرد: وقتی هر دو طرف از آزادی عمل مذاکراتی طرف دیگر عمدتا بیاطلاع هستند، دیدگاههای مذاکراتی مردها مثل سلطهطلبی، تحمیل خود و خودخواهی اثر مثبتی بر نتیجه مذاکرات خواهد داشت. از طرف دیگر فضائل عمدتا زنانه مثل همدلی، مفاهمه و آمادگی برای سازش کردن، در این نوع وضعیت به زیان زنها تمام میشود.
اما موفقیت چانهزنی برای زنان نه فقط با ساخت شخصیتی آنها محدود میشود، بلکه بهوسیله رفتاری که از نقش جنسیتی آنها انتظار میرود و از دوران کودکی در وجودشان تلقین شده است نیز محدود میگردد. این یکی از یافتهها از تحلیل ایفای نقشهایی بود که پژوهشگران با 176 مدیر در یک برنامه آموزشی انجام دادند: در اینجا مردان و زنانی وجود داشتند که جهت انجام مذاکرات برای حقوق خودشان یا شخص سوم فراخوانده شدند. به طور متوسط مردان حقوق 146000 دلاری برای خودشان یا آن شخص سوم دریافت کردند؛ در صورتی که زنان فقط موفق شدند 140000 دلار برای خودشان بگیرند، اما 167000 دلار اگر که از جانب دیگران مذاکره میکردند.
با این حال جنسیت زنانه ماهیت از خودگذشتگی یا محجوبانه ندارد. آزمایشها نشان داده است جامعه انتظار چنین رفتاری را از زنان دارد. زنانی که درخواست افزایش حقوق داشتند چهره منفی از دید روسای مرد خود پیدا میکردند؛ مردان این طور نبودند. از طرف دیگر روسای زن، تقاضای افزایش حقوق هر دو دسته مرد و زن را به یک اندازه منفی مینگریستند. زنان مشارکتکننده در این آزمونها احتمالا از این ناهمخوانی آگاه بودند: اگر رییس آنها مرد بود، شیوه رفتار آنها محجوبانهتر از شیوه رفتار مردها بود؛ اما در زمانی که رییس زن داشتند رفتارشان به اندازه همتایان مرد پرخاشگرانه بود.
این تجربه دوباره روشن ساخت که شفافیت بیشتر، مزیتی برای زنان است. وقتی سوژههای آزمایش زن، تصور خوبی از ارزش کارشان داشتند، آنها از خواستههای خود در مذاکرات دقیقا با همان سرسختی دفاع میکردند که از طرف شخص سوم مامور بودند. آنها برای خودشان به همان اندازهای به دست میآوردند که مردان بهدست آورده بودند.
خلاصه بحث اینکه، انتظارات مردان در رابطه با رفتار مناسب خاص جنسیتی بهشدت تحتتاثیر رفتار زنان در وضعیتهای مذاکره کردن است. این شاید یک دلیل مهم باشد که چرا زنان حقوق کمتری از مردان میگیرند و فرصتهای شغلی معدودتری دارند. آنها تحت فشار هستند. برای بالا رفتن از نردبان ترقی شرکت، به نمایش گذاشتن جاهطلبیهای خود بسیار مهم است، اما زنان با انجام چنین کاری، نکوهش و ناخشنودی روسای اکثرا مرد خود را به جان میخرند. از آنجا که برخی مفاهیم از قبیل اخم کردن به زنانی که تقاضای افزایش حقوق دارند، ریشه عمیقی در فرهنگ و جامعهپذیری ما دارد، اینها را فقط در زمانی طولانی میتوان حذف کرد. نتایج پژوهش نشان میدهد که به نظر میرسد میزان معینی از دخالت عمومی- برای نمونه از طریق قوانین ضدتبعیض و پافشاری بر رویههای شفاف در سیاستهای پرسنلی- از دیدگاه اقتصادی توجیه داشته باشد.
رقابت در برابر مردان کار بیدردسری نیست
در یک مجموع آزمایشها، سه اقتصاددان آمریکایی از دیدگاه متفاوتی این مساله را بررسی کردند که چرا زنان به ندرت در پستهای بالای مدیریتی حضور دارند. در تحلیلهای اقتصاد، حرکت به بالای هرم سازمانی را اغلب به صورت مجموعه مسابقات مدلسازی میکنند. هر کسی میجنگد تا نفر اول بشود؛ اما فقط برنده است که ترفیع و ارتقا پیدا میکند و قادر خواهد بود تا در رقابت بعدی مشارکت کند و همینطور؛ فقط آنهایی که در چندین دور این منازعه باقی میمانند به بالای هرم میرسند.
به این دلایل، یوری گنیزی، موریل نیدرل و الدو روستیچینی، این پرسش را بررسی کردند که آیا زنان در یک محیط به شدت رقابتی کم میآورند و خیلی خوب عمل نمیکنند یا خیر: از دانشجویان یک دانشکده مهندسی دعوت شد تا با کامپیوتر بازیهای مارپیچ Maze بازی کنند؛ هر کدام مارپیچها را پیدا میکرد، پاداش دریافت میکرد. وقتی افراد مورد آزمایش در رقابت مستقیم نبودند، تنها یک تفاوت آماری که معناداری لازم را نداشت، بین مردان و زنان مشهود بود.
سپس نظام پاداشدهی تغییر یافت: پژوهشگران موضوعات مورد آزمایش را به گروههای مختلف شش نفره تقسیم کردند و فقط به بهترین نفرات در هر گروه پاداش دادند. در حالی که مردان در حالت رقابتی بشدت تحریک شدند و چیستانهای بیشتری را حل کردند، عملکرد زنان بدون تغییر باقی ماند؛ آنها همان تعداد چیستان را حل کردند که در حالت پاداش بابت هر بازی حل میکردند.
در حالت گروهبندی غیرمختلط که هر گروه جنس واحد زن یا مرد داشت، نتایج متفاوت شد. وقتی زنان مجبور به رقابت کردن فقط در برابر زنان بودند، شور و شوق رقابتی مشابهی بر آنها حادث میشد؛ همان طور که در مورد مردان وجود داشت و تفاوت عملکرد بین جنسیتها تقریبا ناپدید شد. نتیجهگیری فیدرل و روستیچینی این بود که فشار رقابتی به خودی خود باعث نمیشود زنان تحلیل روند و نیروی خود را از دست بدهند؛ بلکه بیمیل به رقابت مستقیم در برابر مردان هستند. روانشناسان برای چنین رفتاری یک تبیین دارند که به تئوری بدنامی مشهور شده است: انسانها از حضور در فعالیتهایی که احیانا به واسطه هویت گروهی یا سایر ویژگیهای متمایز، با تبعیض مواجه میشوند، سرباز میزنند. اینجا پیشداوری این خواهد بود که زنان قادر به عرض اندام و ابراز وجود کردن در برابر مردان نیستند.
زمانی که موضوعات مورد آزمایش دانشجویان در یک دانشکده مهندسی نخبگان بود، نتایج آزمایشگاهی به نحو چشمگیرتری نشان داده شد. شرکتکنندگان زنانی بودند که تحصیلات حرفهای را انتخاب کردند که از قدیم حوزه مردانهای بوده است و در این صورت آنها میتوانستند افتخار کنند که در این رشته پذیرفته شدهاند. با این حال به نظر میرسید که آنها هنوز احساس میکردند از حقوق یکسان با هم گروههای مرد خود برخوردار نیستند.
گنیزی، نیدرل و روستیچینی یک آزمایش دیگر با سوژههای خود انجام دادند تا تعیین کنند آیا به راستی نداشتن اعتماد به خود است که باعث میشود زنان میل به رقابت کردن با مردان نداشته باشند. این دفعه، شرکتکنندگان اجازه داشتند درجه مشکل بودن بازی را که به خاطر آن پاداش دریافت میکردند، انتخاب کنند. هر اندازه ترفند و کلک معما بیشتر بود، پاداش در هر وظیفه انجام شده بالاتر میرفت. قبل از شروع واقعی بازی به آنها اجازه داده میشد تا بازی مارپیچ با درجه مشکل بودن کمتر را حل کنند برای اینکه احساس و تصوری از سطح مشکل بودن پیدا کنند. در این آزمایش، مردان فقط اندکی بهتر از زنها در حل معماها عمل میکردند- اما آنها اعتماد بیشتری از خود در انتخاب درجه مشکل بودن بازی نشان میدادند.
پژوهشگران فرض میگیرند و حدس و گمان خود را بر این اساس میگذارند که بیمیلی زنان به رقابت در برابر مردان احیانا نقش مهمی در پرکردن پستهای مدیریت عالی ایفا میکند: اگر 40 درصد تمام شرکتکنندگان برای پست مدیریت عالی انتخاب شده بودند، سهم زنان 24 درصد در وضعیت آزمون رقابتی در بین گروههایی با جنسیت مختلط بوده است، اما در آزمایشهای بدون فشار رقابتی و در آنهایی که با گروه جنسیتی واحد انجام شده بود، سهم زنان در بین بهترینها حدود 40 درصد بوده است.
ترس از رقابت یک ویژگی اکتسابی است
با همه اینها بیاییم ببینیم دلیل رفتار زنان چیست؟ آیا بخش محجوبانه ساخت ژنتیکی زنان علت این امر است؟ یا در نتیجه تربیت آنها است؟ این پرسش را اوری گنیزی همراه با دو همکار آمریکایی خود پیگیری کرد. پژوهشگران به هند و تانزانیا مسافرت کردند و به دنبال زنانی بودند که در معرض شرایط جامعهپذیری بسیار متفاوتی قرار داشتند.
در تانزانیا آنها از قبیله ماسایی دیدن کردند که نظم کاملا پدرسالارانهای دارد. اقتصاددانان گزارش دادند اگر از یک فرد ماسایی تعداد بچههایش را بپرسید او فقط نام پسرهایش را ذکر خواهد کرد و دخترانش را نمیشمرد. دختران در سنین پایین با مردان بزرگتر از خود که چندین زن دارند ازدواج میکنند و زنان را به عنوان مایملک و دارایی و نه شریک زندگی میبینند. بر اساس یافتههای پژوهشگران، وضعیت کاملا متضاد با این در قبیله هندی خاصی دیده میشود که در اینجا زنان بر اوضاع تسلط دارند. مسیر دودمانی در ارثبری از شاخه زنانه و از طریق کوچکترین دختر دنبال میشود. کوچکترین دختر و بچههای وی در خانه مادر میمانند حتی زمانی که او ازدواج کرده است. خواهران وی نیز با شوهرانشان از آنجا نمیروند، بلکه خانوار جدیدی را در خانه مادرشان تشکیل میدهند. مردان برای رفاه خانواده همسرشان کار میکنند و از خود هیچ دارایی ندارند و نیز هیچ نقش اجتماعی چشمگیری ایفا نمیکنند. جنبش حقوق مردان تلاش دارد تا نابرابری کاملا شدید در این وضعیت را به چالش کشد.
اوری گنیزی، کنت لئونهارد و جان لیست چندین آزمایش با مردان و زنان متعلق به این دو قبیله انجام دادند. آنها وظایف سادهای به زنان و مردان دادند که میتوانستند خیلی خوب به طور برابر انجام دهند: انداختن توپ داخل یک سبد از فاصله سه متری. افراد مورد آزمایش این انتخاب را داشتند که برای هر پرتاب موفقیتآمیز 5/0 دلار دریافت کنند که معادل با دستمزد یک روز کار آنها بود. حالت دیگری که آنها میتوانستند انتخاب کنند نظام پاداشدهی بود که برای هر پرتاب موفقیتآمیز 5/1 دلار دریافت میکردند فقط در صورتی که نشان دهند بهتر از یک بازیگر حریف ناشناس هستند که جنسیت وی برای آنها نامعلوم بود. گزینه دوم به ویژه برای کسانی جذاب بود که احساس میکردند با خیلی خوب عمل کردن میتوانند از پس چنین کاری برآمده و موفق شوند.
در مجموع 156 فرد در این آزمایش شرکت کردند که تقریبا 40 نفر از هر قبیله و هر جنسیت میشد- تعداد افراد کافی تا نتایج بهدست آمده قابلیت اعتبار با استانداردهای آماری معمولی پیدا کنند. از بین زنان قبیله خاصی در هند، بیش از نصف آنها رقابت را پذیرفتند؛ از بین مردان ماسایی دقیقا نصف آنها رقابت را پذیرفتند. برعکس، فقط حدود 25 درصد زنان ماسایی و به زحمت 40 درصد مردان قبیله هندی، رقابت را ترجیح دادند.
پژوهشگران این نتایج را به عنوان شاخصی برای تاثیر چشمگیر و معنادار جامعهپذیری بر اشتیاق فرد به رقابت تعبیر میکنند. به نظر میرسد در تبیین تفاوتها در رفتار، عوامل خاص جنسیت، تنها نقش ثانویهای نسبت به عوامل اجتماعی ایفا میکنند.
منابع
Bailey, Martha (2006) : «More Power to the Pill: The Impact of Contraceptive Freedom on Women's Labor Supply.» Quarterly Journal of Economics, 121 (1) : 289-320.
Freeman, Richard (2000) : «The Feminization of Work in the US: A New Era for (Man) kind?”, Chap. 1 in Siv Gustafsson and Danièle Meulders, editors Gender and the Labor Market: Econometric Evidence on Obstacles in Achieving Gender Equality (NY: MacMillan, 2000) , pp 3-21
Freeman, Richard and Ronald Schettkat (2005) : Richard B. Freeman & Ronald Schettkat, 2005. «Marketization of household production and the EU-US gap in work,» Economic Policy, Vol. 20, pp. 6-50.
Gneezy, Uri, Kenneth Leonard and John List (2006) : «Gender Differences in Competition: Evidence a Matrilineal and a Patriarchal Society,» NBER Working Papers 13727, National Bureau of Economic Research.
Gneezy, Uri, Muriel Niederle and Aldo Rustichini (2003) : «Performance in Competitive Environments: Gender Differences”, Quarterly Journal of Economics, Vol. 118, August 2003, 1049 – 1074
Goldin, Claudia (2006) : •"The Quiet Revolution That Transformed Women's Employment, Education, and Family» in: American Economic Review, Papers and Proceedings 96 (May 2006) , pp. 1-21.
Hausmann, Ricardo, Laura Tyson and Saadia Zahidi (2006) : «Global Gender Gap Report 2006» Geneva: World Economic Forum.
Riely Bowles, Hannah, Linda Babcock and Kathleen McGinn (2005) : «Constraints and Triggers: Situational Mechanics of Gender in Negotiation,» in: Journal of Personality and Social Psychology, Vol. 89, pp. 951-965.