منبع: | دنیای اقتصاد | تاریخ انتشار: | 1389-01-17 |
نویسنده: | توماس مایر | مترجم: | جعفر خیرخواهان |
چکیده: | |||
آنچه علم اقتصاد میتواند انجام دهد روشن و سر راست است؛ این علم توانایی تبیین و پیشبینی موفقیتآمیز رفتار و حرکات اقتصاد را دارد. |
|||
دعوت به اقتصادخوانی اقتصاددانان چقدر در کارشان موفق هستند؟ جدای از این، حتی در برخی وضعیتها که تئوری اقتصادی خیلی خوب پیشبینی نمیکند، هنوز هم میتوان از آن به عنوان یک نظریه دستوری و هنجاری استفاده کرد، یعنی به صورت یک تئوری که مصرفکنندگان و بنگاهها را درباره آنچه «باید» انجام دهند تا مطلوبیت و سود خویش را حداکثر سازند آگاه و با خبر میسازد. پیشبینی منتقدان علم اقتصاد شکایت میکنند که «اقتصاددانان توانایی پیشبینی کردن ندارند.» آیا واقعا همین طور است؟ نه، البته که اینطور نیست. این جمله حتی نادرست هم نیست. چنین جمله و انتقادی بیمعنی است. این حتی جملهای بر پایه قواعد دستوری نیست چون اگر چه اسم و فعل دارد هیچ مفعول صریح یا ضمنی ندارد. آن چیزی که اقتصاددانان توانایی پیشبینی کردن ندارند چیست؟ آیا آنها نمیتوانند پیشبینی کنند که نرخ بیکاری در ماه آینده بیشتر یا کمتر از 10 درصد خواهد بود یا اینکه بیکاری در ماه ژوئن 2025 بین 53/5 و 58/5 درصد خواهد بود؟ یک پیشبینی باید تا چه حد و مرزی از زمان آتی پیش برود و میزان دقت آن باید تا چه حد باشد که بتوان آن را پیشبینی موفقی دانست؟ پیشبینیهای مشروط و غیرمشروط دو نوع پیشبینی را باید از هم بازشناخت: پیشبینیهای مشروط و پیشبینیهای نامشروط. حالت دوم به صورت عبارات روشن و سرراستی است که چنین و چنان در زمان معینی رخ خواهد داد. این شاید مفیدترین و نیز دشوارترین نوع پیشبینی باشد. از طرف دیگر، پیشبینیهای مشروط ابراز میدارد که اگر x رخ دهد پس y رخ خواهد داد که در این حالت ابتدا باید بدانیم آیا x رخ خواهد داد یا خیر. جای تاسف است که تئوری اقتصادی فقط امکان میدهد تا پیشبینیهای شرطی بکنیم. برای مثال، تئوری پولی میگوید اگر بانک مرکزی نرخ بهره را به میزان چشمگیری کاهش دهد نرخ تورم سرانجام بالاتر از آنی خواهد بود که در غیر اینصورت میبود، اما برای اینکه بدانیم آیا نرخ تورم واقعا طی دو سال آینده افزایش خواهد یافت یا خیر، نیاز به تکمیل تئوری پولی با یک تئوری داریم که به ما میگوید آیا بانک مرکزی نرخ بهره را پایین خواهد آورد یا خیر و آن تئوری به نوبه خود فقط پیشبینیهای مشروط به ما میدهد. برای مثال اگر ناگهان، تهدید ورشکستگی گسترده نظام بانکی دیده شود احتمال میرود بانک مرکزی سیاست جدیدی را برگزیند که آن تئوری پیشبینی نمیکند. این مساله در علوم طبیعی هم وجود دارد. اگر یک ظرف هیدروژن را گرما دهید، فشار درون آن افزایش مییابد اما نه اگر ظرف سوراخ بشود. مشروط بودن پیشبینی را گاهی با عبارت «ثابت بودن سایر شرایط» توصیف میکنند. فرض کنید تئوری که من ساختهام پیشبینی میکند اگر مالیات مقطوع بر ماءالشعیر افزایش یابد قیمت جو کاهش خواهد یافت. حال دولت مالیات مقطوع را بالا میبرد، اما نتیجه این میشود که قیمت جو به جای کاهش یافتن افزایش مییابد. آیا تئوری من توانایی پیشبینی نداشته و تئوری بدی است؟ نه لزوما، چون که این تئوری به شرط ثابت بودن سایر شرایط است که به ما میگوید چه بر سر قیمت جو میآید اگر مالیات بر ماءالشعیر افزایش یابد و اگر هر چیز دیگری که بر قیمت جو تاثیر میگذارد تغییری نکند. اما قیمت جو افزایش یافته است چون که خشکسالی هم روی داده است. پس من میتوانم از تئوری خودم اینطور دفاع کرده و استدلال بیاورم که اگر افزایش مالیات مقطوع بر ماءالشعیر نبود، قیمت جو حتی بیش از اینها افزایش مییافت. آیا دسترسی اقتصاددانان به ابزار دفاعی ثبات سایر شرایط، به این معنا است که تئوریهای اقتصادی را نمیتوان ابطال کرد چون هر زمان که دادهها با تئوری آنها همخوانی نداشت شرط ثبات سایر شرایط به آنها یک راه گریز حاضر و آماده میدهد؟ به دو دلیل نه کاملا. نخست، اگر که بخواهیم فایدهای برای یک تئوری متصور باشد آن تئوری باید به حد کفایت جامع و فراگیر باشد که عوامل اخلالزایی که ثابت نگه داشته میشوند عوامل «بیرونی» دیده شوند که تئوری مجبور به گنجاندن آنها نباشد. برای مثال فرض کنید تئوری من پیشبینی میکند کاهش نرخ پایه بهره بانکی منجر به کاهش دائمی بیکاری میشود، اما بیکاری به صورت دائمی کاهش نمییابد. پس من نمیتوانم شروع به دلیل آوردن کنم با گفتن اینکه بیکاری به صورت دائمی کاهش مییافت اگر این واقعیت که نرخ تورم افزایش یافت را نمیداشتیم، چون که یکی از اثرات شناخته شده کاهش نرخ پایه بهره بانکی، افزایش نرخ تورم است و من باید در تئوری خودم جایی برای آن در نظر میگرفتم. دلیل دوم و کلیتر اینکه اگر در حالتهای بسیار متفاوت، پیشبینیهای تئوری با رویدادهای متعاقب آن ابطال گردید و اگر همه سپرهای بلای ثبات سایر شرایط که طرفداران آن میتوانند جمع کنند فقط تبیینهایی ارائه میدهد که اگر چه کاملا ناجور نیست نپذیرفتنی باشد پس ما باید نتیجه بگیریم که تئوری توانایی پیشبینی صحیح را نداشته؛ بنابراین باید کنار گذاشته شود و حتی اگر تبیینها موجه باشند، اگر که باید به کرات به دادشان رسید، پس بهتر است آن تئوری را کنار بگذاریم، نه چون که تئوری اشتباهی است- چه بسا که درست باشد- بلکه چون استفاده اندکی دارد. ما میخواهیم تئوریهای ما نه فقط درست بوده، بلکه در تبیین و پیشبینی رویدادهای مشاهده شده مفید نیز باشند. با این وجود، مشکل ثبات سایر شرایط تا حد چشمگیری آزمونپذیری و نیز مطلوبیت تئوری اقتصادی را کاهش میدهد- همچنین ابزار راحتی برای مردم با نیات شر فراهم میسازد، اما علم اقتصاد تنها موضوعی نیست که این بیماری را دارد. حتی فیزیک سرفراز و باشکوه هم از آن رنج میبرد و برخی فرضیات آن که در آزمایشگاه خیلی خوب کار میکند، جایی که فرض ثبات سایر شرایط برقرار است، در جهان پر هیاهوی بیرون از آزمایشگاه به آن خوبی کار نمیکند. باید اعتراف کرد علم اقتصاد وضعیتی بدتر از فیزیک دارد چون که اقتصاددانان معمولا قادر نیستند فرض ثبات سایر شرایط را تقریبا به همان نوعی که فیزیکدانها میتوانند در نظر بگیرند. مشخص حرف بزنید: پیشبینی متغیرهای کلان اقتصادی اینکه بسیاری از بنگاههای بزرگ اقتصادی، مشترک خدمات پیشبینی اقتصادی هستند بیانگر این است که پیشبینیهای اقتصادی در حالیکه با آن پیشبینی که دوست داریم باشند فاصله زیادی دارند بیفایده هم نیستند. بهعلاوه حتی اگر پیشبینیهای تولید ناخالص داخلی و سطح قیمتها، بهتر از صرفا فرض کردن این حالت نباشند که آنها در سال بعد هم با همین نرخ افزایش خواهند یافت، به این معنا نیست که تئوری اقتصادی برای پیشبینی مفید فایده نیست. چنین پیشبینیهایی فقط یک نوع از پیشبینی هستند که اقتصاددانان میکنند. بیشتر علم اقتصاد مشتمل بر اقتصاد کلان است و حتی درون اقتصاد کلان، بیشتر کار اقتصاددانان پیشبینی اثرات سیاستها و رویدادهای خاص، به عبارت دیگر پیشبینیهای مشروط است. به عبارت اساسیتر، علم نه فقط با پیشبینی بلکه با تبیین نیز سروکار دارد. دانستن اینکه چرا این یا آن رویداد رخ میدهد نه صرفا برای ارضای حسن کنجکاوی ما بلکه برای اهداف عملی هم مهم است. تردیدی نیست که معتبر ساختن تبیینها نیازمند پیشبینیهای موفقیتآمیز است، اما ضرورتی ندارد که یک علم قادر به پیشبینی هر چیزی باشد که ما دوست داریم پیشبینی کند. پیشبینی قیمت داراییها اقتصاددانان در پیشبینی برخی متغیرها مثل بازار سهام و قیمت داراییها به طور کلی، سابقه خوبی ندارند چون نظریه بازار کارا به ما میگوید چنین کاری نیازمند دانستن چیزی است که شرکتکنندگان در این بازارهای دارایی، از قبل نمیدانند و در قیمت دارایی نگنجاندهاند و از آنجایی که شرکتکنندگان میتوانند آنچه را اقتصاددانان مینویسند بخوانند، اقتصاددانان برتری زیادی نسبت به آنها ندارند. دقیقا عکس آن درست است: معاملهگران حرفهای نسبت به بیشتر اقتصاددانان برتری دارند چون که آنها کارشناسانی در یک بخش بسیار محدود از اقتصاد، بازارهای سفتهبازی معین هستند؛ بنابراین جای تعجبی ندارد که بیشتر اقتصاددانها ثروتمند نیستند. پیشبینی اثرات تکانهها و سیاستهای اقتصادی درباره اثر سیاستهای اقتصادی یا یک تکانه وارده بر اقتصاد از قبیل جهش قیمت نفت چه میگوییم. آیا اقتصاددانان میتوانند آن را پیشبینی کنند؟ دوباره این پرسش خیلی نادقیق است. آیا این پرسش میخواهد بداند اقتصاددانان اثرات سیاستها را اندکی بهتر پیشبینی میکنند یا بسیار بهتر از سایرین میتوانند پیشبینی کنند؟ یا اینکه میپرسد آیا اقتصاددانان میتوانند پیشبینیهای کاملا قابل اتکایی بکنند؟ بهعلاوه ما داریم درباره چه سیاستهایی صحبت میکنیم؟ پیشبینی اثرات برخی سیاستها آسان بوده و برخی دیگر آسان نیست و حتی اگر بتوان پرسش را چنان اصلاح کرد که این مشکلات را حل کند، ما هنوز نمیتوانیم به پاسخ محکمی برسیم چون همانطور که قبلا بحث شد، تئوریهای ما پیشبینیهای مشروط و نه نامشروط میکنند و اگر پیشبینیهای نامشروط ما درست از کار در نیاید، گناه آن شاید گردن فروضی درباره رفتار متغیرهای برونزایی باشد که اقتصاددانان مجبورند بکنند تا پیشبینی مشروط به نامشروط تبدیل شود. تمام آن چیزی که من میتوانم بگویم این است که برداشتها و نشانههای قطعا علت و معلولی که من طی سالها گردآوری کردم من را متقاعد کرد که اقتصاددانان معمولا- هر چند قطعا نه همیشه- اثرات سیاستهای اقتصادی را بهتر از دیگران پیشبینی میکنند. ظاهرا من سوگیری دارم، اما شاید نه به اندازه زیاد، چون که من زمان قابل ملاحظهای را صرف انتقاد کردن از برخی تمایلات اصلی در علم اقتصاد مدرن کردم. ای کاش میتوانستم پاسخی رضایت بخشتر بدهم، اما با ای کاش گفتن آن پاسخ به وجود نمیآید. انتخاب سیاستهای درست: مساله قضاوتهای ارزشی پیشبینی اثرات سیاستهای اقتصادی قطعا مفید است، اما آن سیاستگذار که باید در بین سیاستها دست به انتخاب بزند نیاز به دانستن چیزهایی بیش از صرفا این است که اثرات هر سیاست چه خواهد بود، یعنی توجه به جنبههای اثباتی سیاستها. او همچنین باید بداند کدام یک از این اثرات مطلوبتر است؛ آیا اقتصاددانان میتوانند به سیاستمدار کمک کنند تا قضاوتهای دستوری ضروری هم به عمل آورد؟ اگر نه، پذیرفتن آن برای اقتصاددانان دردناک خواهد بود چون که آنها مرتب به دولتها گفتهاند که این سیاست و نه آن سیاست را برگزینند و چنین کاری تقریبا همیشه مستلزم قضاوتهای دستوری بوده است. اساسا همه سیاستها منجر به بازتوزیع درآمدها میشوند و این پرسش که آیا یک توزیع درآمد بهتر از توزیع دیگر است موضوعی مربوط به عدالت است و اقتصاددانان نمیتوانند ادعای تخصص ویژهای در اینباره کنند که چه چیز عادلانه است. میخواهم مشخصتر حرف بزنم. اقتصاددانی که کاملا درون نقش خود به عنوان دانشمند اثباتی فرو میرود نمیتواند از سیاستی حمایت کند که درآمد سرانه را 1000 دلار بالا میبرد اگر با انجام این کار، درآمد یک نفر را 1 دلار کاهش دهد. اقتصاددانان چهار پاسخ عمده میدهند که هیچ کدام کاملا رضایتبخش نیست. یکی از پاسخها میخواهد به نوعی کل مساله را منکر شود با گفتن اینکه اگر ما همه یا بیشتر سیاستهایی را برگزینیم که درآمد سرانه را افزایش میدهد، آنهایی که از یک سیاست زیان میبینند از یک سیاست دیگر نفع خواهند برد به طوری که در بلندمدت، اثرات بازتوزیعی کاملا محو و خنثی میشود، در حالی که وضع همه مردم را بهتر خواهد کرد. این پاسخ باعث رنجش خاطر من میشود. سیاست خاصی را در نظر بگیرید که با بالا بردن درآمد کل میلیاردرها به میزان اندکی بیشتر از میزانی که درآمد کل فقرا را کاهش میدهد درآمد متوسط جامعه را افزایش میدهد. آیا شما واقعا از این سیاست حمایت میکنید یا خواهید گفت که باید آن را رد کنیم و صرفا اجازه دهیم اثرات سایر سیاستهایی که قبلا برگزیدهایم یا در آینده برخواهیم گردید، میانگینگیری را برعهده گیرند. پاسخ دوم این است کسانی که از آن سیاست منتفع میشوند باید جبران خسارت کسانی که از آن سیاست زیان دیدهاند را بکنند. اگر آنچه برندگان به دست میآورند به حد کافی زیاد باشد که جبران خسارت زیاندیدگان بشود- و واقعا هم اینکار را بکنند- و با اینحال هنوز وضعشان بهتر از گذشته باشد، پس عدهای از مردم از آن سیاست نفع میبرند و وضع هیچکس هم بدتر نمیشود. چنین سیاستی را «بهبود پارتو» میگویند که به نام اقتصاددان و جامعهشناس ایتالیایی ویلفردو پارتو (1848 تا 1923) معروف شده است. این پاسخ روی تخته سیاه عالی کار میکند اما در عمل، با اینکه اغلب میتوان طبقات اصلی برندگان و بازندگان را شناسایی کرد، امکان شناسایی همه افرادی که نفع میبرند یا زیان میبینند وجود ندارد، یا یافتن یک روش شدنی برای واداشتن برندگان تا زیان بازندگان را جبران کنند. پاسخ سوم این است که یک سیاست بیانگر بهبود شرایط است حتی اگر هیچ خسارت جبرانی پرداخت نشود، مادامی که درآمد نفع برندگان را به میزانی بیشتر از کاستن درآمد بازندگان بالا ببرد، اما این پاسخ صرفا طفرهروی از یک موضوع اخلاقی است؛ بحث عدالت را کنار گذاشته است. پاسخ چهارم انداختن سپرها و پذیرفتن این نکته است که علم اقتصاد- به خودی خود- نمیتواند تصمیم بگیرد که کدام سیاست برتر از سیاست دیگر است. اینجا هم هنوز اجازه میدهد تا اقتصاددانان به سیاستگذاران یا عامه مردم بگویند که یک سیاست معین، درآمد سرانه را به میزان مثلا 5 درصد بالا میبرد، اما زیانهای زیر را به گروههای زیر وارد میسازد و سپس به سیاستگذاران یا رایدهندگان واگذار کنیم که قضاوت ارزشی مورد نیاز را به عمل آورند. توپ را به زمین سیاستگذاران انداختن ظاهرا کار معقولی است. سیاستگذاران یا کسانی که آنها را منصوب میکنند، انتخاب شدهاند تا قضاوتهای ارزشی بکنند. در اصل چنین کاری معقول به نظر میرسد، اما در عمل، مشکلاتی وجود دارد. نخست، هیچ سیاستمدار یا اقتصاددانی به این تقسیم کار رضایت نمیدهد. سیاستگذاران عملا گرفتارتر از آنی هستند که فرصت بر شمردن قضاوتهای دستوری مرتبط با همه تصمیماتی که در دستور کار دارند را داشته باشند و خواهان این هستند که مشاوران اقتصادی آنها، پاسخ ساده «بلی» یا «خیر» به آنها بدهند یا حتی اگر آنها وقت هم داشته باشند، تمایلی به انجام این قضاوتهای ارزشی ندارند، چون که آنها شاید نخواهند از آسیبزدن به برخی مردم آگاه شده؛ بنابراین احساس گناه کنند؛ بنابراین آنها مشاوران اقتصادی را منصوب میکنند که حتی اگر نمیتوانند ادعای تخصص داشتن در قضاوتهای دستوری بکنند، مجبور به انجام این کار میشوند. به مشاوران پول داده میشود تا زندگی روسای خود را آسانتر سازند، نه اینکه آنها را رودررو با انتخابهای سخت بکنند. در عین حال از آنجا که به علم اقتصاد به هیچ وجه همان احترامی که فیزیک دارد داده نشده است، سیاستگذاران آمادگی دارند تا نظرات خود از پیامدهای اقتصادی سیاستهای گوناگون را با نظرات اقتصاددانان، چه مستقیم یا غیرمستقیم با انتصاب آنها به عنوان مشاوران خود جایگزین سازند، البته نه آن دستهای که عالیترین و مبرزترین اقتصاددانان هستند، بلکه آنهایی که با سیاستگذاران از هر دو جنبه مسائل اثباتی و دستوری هم نظر باشند. بهعلاوه حتی اگر سیاستگذاران مایل باشند تا همه قضاوتهای ارزشی ضروری را انجام دهند، اقتصاددانان نمیتوانند همه قضاوتهای ارزشی را به دوش آنها بیندازند. برخی قضاوتهای ارزشی، از قضاوتهای اثباتی اصلا جداییپذیر نیستند. برای مثال، تاکید اقتصاددان بر اهمیت تخصیص کارآی منابع که قطعا حاوی قضاوت ارزشی است، احتمالا بر قضاوتهای اثباتی وی تاثیر میگذارد، در کمترین حد اینکه توجه وی را به سمت مسائل معین و نه مسائلی دیگر جلب میکند: احتمال بیشتری میرود که وی ناکارآییهایی که یک سیاست معین دارد را دیده و بر آن تاکید نماید نسبت به هر گونه اثرات مفیدی که آن سیاست احیانا بر عدالت یا انسجام اجتماعی داشت. به راستی که اقتصاددانان احتمالا با قضاوتهای ارزشی معین به گونهای برخورد میکنند که گویی اصلا مشکلساز نیستند؛ به طوری که حتی ذکری از آنها در حضور سیاستگذاری نمیکنند. یک مثال از چنین قضاوت ارزشی معمولا پنهانی، نتیجهباوری است که اقتصاددانان با آن بزرگ میشوند. مثال دیگر این پیش فرض است که با فرض ثبات سایر شرایط، وضع یک شخص را بهتر بسازیم، آن طور که معمولا در علم اقتصاد تعریف میشود- یعنی اینکه ترجیحات وی را برای کالاهای بیشتر یا متفاوتتر برآورده سازیم- که ظاهرا چیز خوبی است، اما این مستلزم قضاوت ارزشی است که به هیچ وجه بدیهی نیست. اگر تردید دارید از خودتان بپرسید آیا واقعا میخواهید ترجیحات فرد دگرآزار، بدخواه، حسود، نژادپرست، منحرف فکری، هر شخصی که دوست دارد سبک زندگی خود را بر همسایگان خود تحمیل کند یا ترجیحات گذرای یک فرد معتاد را برآورده کنید. برخی افراد شاید جواب «بلی» بدهند، اما بسیاری خواهند گفت نه. کسی پیدا نمیشود که به ترجیحات فرد مستی احترام بگذارد که از شما میخواهد کلید خودرواش را به وی بازگردانید. به بیان اساسیتر، برخی رهبران دینی و اخلاقی مثل مهاتما گاندی، منظومه باورهای خود را بر رویگردانی از ثروت مادی بنا نهادند. میتوان استدلال کرد که در نهایت، اینکه آیا ما میخواهیم اقتصاد توسط ترجیحات مصرفکننده اداره شود یا خیر، بستگی به نوع مردمی دارد که میخواهیم جامعه ما پرورش دهد. تردیدی نیست حتی یک جامعه دینی یا یک دسته جنگاور میخواهد کالاهایی را که نیاز دارد با حداکثر کارآیی تولید کند، اما احتمال میرود ترتیبات اقتصادی آن کاملا تحت نفوذ سایر نیازهای مد نظر باشد از این قبیل که نگذارد فعالیت اقتصادی بیش از حد مهم شود. اسپارتها از پول آهنی (نه طلا و نقره) استفاده میکردند نه چون که آنها فکر میکردند کارآیی بالایی دارد بلکه چون بدقلق بودن آن مانع تاکید بر ثروت تجاری میشد. من تردید دارم بخشی از دلیل اینکه چرا روشنفکران میل به این مییابند که منتقد سرمایهداری باشند این است که سرمایهداری به سلیقههایی که آنها زشت و محکوم کردنی مینگرند پاسخ مثبت میدهد (آنها احتمالا خواهند گفت «این سلیقهها را ایجادمیکنند»). البته اصلا بیربط نیست که باور کنیم شما شخصا نمیخواهید تاکید زیادی بر داشتههای مادی بکنید، اما نظام اقتصادی باید مردم را توانا کند که بخواهند دقیقا به آنها برسند، جلو بروند و همان کار را بکنند، در حالی که شما و دوستانتان اهداف دیگری را پی بگیرید، اما این، رنگ و بویی نخبهگرایی دارد؛ بنابراین گفتن چنین چیزی مرسوم نیست. حتی در جامعه به ظاهر مادیگرای ما، سیاستها را با چیزهایی بیشتر از کارآیی اقتصادی آنها قضاوت میکنیم. برای مثال ما اجازه نمیدهیم مردم بدبخت، خودشان را به صورت برده در معرض فروش بگذارند، نه فقط یا حتی نه عمدتا به این دلیل که بردگی وضع رفاهی آنها را بدتر میسازد، بلکه چون ما نمیخواهیم در جامعهای زندگی کنیم که موجودات انسانی را به آن شیوه خوار و کوچک میکند. به دلایلی مشابه، درست یا نادرست، ما فروش اعضای بدن را برای پیوند عضو ممنوع میکنیم، سیاستی که شماری از اقتصاددانان زیر سوال بردهاند چون که ناکارآ بوده و زیان حاصله از آن، از دست رفتن جان تعدادی انسان است و ما به درستی از تصویب برخی قوانین که کارآیی را افزایش میدهد، خودداری میکنیم، چون که این قوانین مزاحم آزادی میشوند یا حقوق برخی مردم را نادیده میگیرند یا که به صورت دیگری ناعادلانه هستند. سخت است که بگوییم در کجا جلوی خواهش به کارآیی اقتصادی را گرفته و آن را متوقف سازید و اولویت را به سایر ارزشها بدهید. به مدت طولانی، این پرسش توجه عمومی اندکی دریافت کرد، اما اکنون طرفداران محیطزیست آن را در دستور کار قرار دادهاند. نکته آخری هم درباره قضاوتهای ارزشی هست. دستکم آن دسته از ما که نسبیتگرای کامل نیستیم قضاوتهای ارزشی یک شخص را به گونهای میخوانیم که به ما چیزی درباره جایگاه اخلاقی وی بگوید. اگر کسی به ما میگوید که او از سوار شدن به خودروی بزرگ پرمصرف احساس گناه نمیکند چون که وی فقط به رفاه و راحتی خودش اهمیت میدهد و رفاه دیگران برایش مهم نیست، شما احتمالا او را فرد بد و غیراخلاقی مینگرید، اما اگر او به شما بگوید که از این کار احساس گناهی نمیکند چون که معتقد است فایده گرم شدن زمین بیشتر از ضررهای آن است شما او را فرد کاملا به اشتباه افتاده مینگرید، اما غیراخلاقی نمیدانید. قضاوتهای اثباتی مثل این شاید چیزهایی درباره دانش یا هوش یک شخص بگوید، اما درباره شایسته و محترم بودن وی خیر. اجرای سیاستهای اقتصادی فرض کنید تئوری اقتصادی به روشنی به ما میگوید یک سیاست معین که با آن هیچ مخالفت اخلاقی وجود ندارد درآمد را بالا خواهد برد- اگر توسط مدیریت کارآیی اجرا شود. این شرط میتواند برای به شکست کشاندن آن کافی باشد. این مثال را ببینید. در دهه 1970 بیشتر نهادهای وام و پسانداز ورشکست شدند چون که آنها قانونا از دادن وامهای عمدتا رهنی بلندمدت با نرخ ثابت منع شده بودند، در حالی که منابع مالیشان عمدتا از سپردههای کوتاهمدت تامین میشد. در حالی که نرخ بهره در دهههای 1960 و 1970 افزایش مییافت، نرخهای بهره پایینتر پابهپای نرخ بهرهای که آنها اکنون باید به سپردهگذاران میپرداختند پیش نرفت. ما اقتصاددانان یک راهحل ارائه دادیم: اجازه دهید آنها همه نوع وام بدهند شامل وامهای کوتاهمدت و وامهای رهنی با نرخ متغیر آن. توصیه پذیرفته شد و بلی، مشکل را حل کرد، اما با این کار، مشکل دیگری ایجاد شد. مدیران غیرقابل اعتماد میتوانستند یک موسسه وام و پسانداز در آستانه ورشکستگی را به ارزانی بخرند و با توجه به آزادیای که در دادن همه نوع وام داشتند، از منابع آن برای دادن وامهای فریبکارانه و ساختگی به شرکتهای تحت کنترل خود استفاده کنند. اکنون کلاهبرداری و نه افزایش نرخ بهره باعث ورشکستگیهای گسترده شد. ما اقتصاددانان باید به این مشکل در سطح کلان توجه میکردیم، ما تصور میکردیم نظام قضایی قادر به کنترل چنین کلاهبرداری است. ما اشتباه کردیم. به مثال دیگری نگاه کنید: در دهه 1990 تقریبا همه اقتصاددانانی که با این مساله سروکار داشتند در توصیه کردن به کشورهای کمتر توسعه یافته هم عقیده شدند که آنها بازارهای سرمایه خود را به روی سرمایهگذاران خارجی باز کنند. بیشتر آنها این کار را کردند و از بحران مالی آسیب دیدند. ما به اشتباه فرض میکردیم دولتهای این کشورها میتوانند بانکهای خود را واقعا تنظیم کنند. بیتردید منظور این نیست که همه سیاستهای دولت یا سیاستهای مورد حمایت اقتصاددانان زیان بزرگی به بار میآورند، بلکه برخی اوقات این اتفاق میافتد و ارزش مراقبت و دقت کردن در اینباره را دارد. نتیجه اخلاقی این ماجرا چیزی است که باید واضح و آشکار باشد، اما اقتصاددانان معمولا نادیده میگیرند: انتخاب سیاست درست اقتصادی غالبا نیازمند مهارتهای دانشمندان سیاسی و حقوقدانان و نه فقط اقتصاددانان است. پس پیش از پذیرش توصیههای سیاستی اقتصاددانان از خودتان بپرسید آیا توانایی اجرای کارآی آن سیاست وجود دارد. همچنین از خودتان بپرسید آیا این سیاست از اختلالات جدی در حین اجرا که فرآیند سیاسی احیانا به وجود میآورد، جلوگیری خواهد کرد. یک برنامه دولتی را مطلوب و اثربخش میدانیم اگر آنطور که در ابتدا قصد بوده است منافع آن عمدتا نصیب فقرا شود، اما به محض اینکه سیاست به اجرا در میآید، از سوی نفعبرندگان بالقوه که تحت قانون جاری غیرمستحق هستند و از سوی نظام اداری که سیاست را به اجرا در میآورد فشار وارد میشود تا دامنه پوششدهی سیاست را هر چه بیشتر گسترش دهند و نیز از حامیانشان در مجلس نمایندگان و از هواداران در بین عامه مردم اصرار میشود تا کسانی که فقیر نیستند نیز تحت پوشش قرار گیرند. طرفداران احزاب، برنامهها را به وجود میآورند و برنامهها در عوض هواداران بزرگتری ایجاد میکنند و اینها سپس بازوی سیاسی دارند تا برنامه را بزرگتر و بزرگتر سازند؛ بنابراین هنوز هواداران بیشتری ایجاد کنند. برخی شیبها لغزنده هستند. سوگیریها آیا این احتمال هست که اقتصاددانانها توصیههای با سوگیری بدهند؟ بله البته، هم در مورد آنها و هم اعضای سایر حرفهها این احتمال میرود. بخشی از این سوگیری به علت خودگزینشی است. آنهایی که اقتصاددان میشوند احتمال میرود که ارزشهای نسبتا متفاوتی در قیاس با سایر مردم داشته باشند و این قضاوتهای ارزشی بر توصیههای آنها تاثیر میگذارد. بخش دیگر سوگیری به علت اجتماعیشدن با فرهنگ یک حرفه است که بخش جدی از آموزش سطح بالا است. این سوگیریها باید در معرض بحث همگانی قرار گیرد. این بخش به سوگیریهای مرتبط با کل حرفه اقتصاد میپردازد؛ بخش بعدی به چند سوگیری که خاص برخی اقتصاددانها است، میپردازد. یک سوگیری این است که اقتصاددانها مثل سایر کارشناسان، آنچه حرفهشان عرضه میدارد را زیادی ارزشگذاری میکنند؛ بنابراین پیشبردها و علایق سایرین را کم ارزش نشان میدهند؛ بنابراین اقتصاددانان در جستجوی یک تبیین اقتصادی برای پدیدهها هستند که سایرین میخواهند به صورت سیاسی، فرهنگی و غیره تبیین کنند. برخی مثالها از این مورد، تئوریهای اقتصادی ازدواج، جنایت، اعتیاد و تخصیص زمان هستند. در مرام اقتصاددانان نئوکلاسیک این طور حکم داده میشود (هر چند نه در اقتصاددانان رفتاری) که اگر چیزی را بتوان تا حد امکان به صورت محصول عوامل اقتصادی از قبیل قیمتها و درآمد تبیین کرد و نیز قابل تبیین با مثلا عوامل جامعهشناختی باشد، تبیین اقتصادی ترجیح دارد. برای مثال، دندانپزشک من به من گوشزد میکند از نخ دندان استفاده کنم. چرا او چنین کاری میکند با اینکه اگر من پوسیدگی دندان بیشتری پیدا کنم او پول بیشتری به دست میآورد؟ یک تبیین جامعهشناختی یا درستتر بگوییم یک تبیین عامه فهم این است که او به این باور رسیده است که بهداشت دندان مهم است و تعهد حرفهای خود را انجام میدهد. تبیین اقتصاددان این است که او سعی میکند با زیاد کردن اعتماد من به او، درآمد خود را حداکثر سازد؛ بنابراین احتمال اینکه من به سراغ دندانپزشکان دیگر بروم را کاهش میدهد. چنین ترجیحی برای تبیینهای اقتصادی را میتوان عقلانی ساخت- اگر چه فقط تا حدودی- با این استدلال که علم اقتصاد پیشرفتهترین علم اجتماعی است؛ بنابراین مورد وثوقترین تبیینها را ارائه میکند، اما این استدلال ضعیفی است چون در حالی که یک تبیین اقتصادی شاید واقعا منسجمتر و دقیقتر باشد، چیزی از پدیده مورد بررسی نمیداند که چه بسا ریشه در عوامل جامعهشناسی و نه اقتصادی داشته باشد. سوگیری دیگر این است که اقتصاددانان شیفته تبیینهایی هستند که به آنها اجازه میدهد تا استادی خود را با استخدام ابزارهای پیچیده معمولا ریاضیواری نشان دهند که (گاهی اوقات با درد و رنج) به دست آوردهاند. اگر به شما فقط یک چکش داده شده باشد همه جهان شبیه میخ به نظر میرسد. آنها همچنین قویا احساس میکنند که وادار شدهاند تا به علم اقتصاد اقتدار و اعتبار یک علم را بدهند،؛ بنابراین ادعای برتری داشتن میکنند نسبت به خیل فراوان مردمی که نظرات قوی درباره موضوعات اقتصادی ابراز میدارند و آن را «به صورت علمی» مطالعه نکردهاند. سوگیری مرتبط اینکه اقتصاددانها گرایش دارند تا اثرات کوتاهمدت را کماهمیت بدانند، چون تئوری اقتصادی در تبیین بلندمدت بسیار بهتر از کوتاهمدت عمل میکند؛ بنابراین اقتصاددانها شاید استدلال کنند که قدرت یک بنگاه در بالا بردن قیمتها، به زودی و در زمانی که سایر بنگاهها وارد آن بازار میشوند ناپدید خواهد شد؛ بنابراین در کل قضیه تفاوت اندکی بوجود میآورد، اما اهل عمل، قضیه را جور دیگری میبینند. اگر من بتوانم به مدت مثلا دو سال پول زیادی به جیب بزنم پس خیلی عالی است حتی اگر بعد از آن فقط یک سود معمولی به دست آورم. (یک هشدار به خواننده: بیشتر همکاران من به شدت با این پاراگراف مخالف هستند و چنین سوگیریهایی را اصلا مهم نمیدانند.) برخی سوگیریهای ایدئولوژیک نیز وجود دارد. عدهای که در جناح چپ هستند، شکایت میکنند که اقتصاددانها خود را به شرکتها و بازار فروختهاند، در حالی که برخی که در جناح راست هستند شکایت دارند که اقتصاددانان آکادمیک یک مشت رادیکالهای چپ هستند که اذهان دانشجویان بیگناه را مسموم میسازند. یک بررسی اخیر نشان داد 3/34 درصد از اقتصاددانان دانشگاهی خودشان را دموکرات، 1/37 درصد مستقل و 6/28 درصد جمهوریخواه طبقهبندی کردند که اقتصاددانان را میانهروتر از بیشتر دیگر دانشگاهیها میسازد. نتایج نظرسنجی دیوید کلندر از دانشجویان تحصیلات تکمیلی اقتصاد در هفت دانشگاه معتبر نیز همین را نشان داد. به این صورت که 47 درصد دانشجویان خود را لیبرال (به معنای آمریکایی)، 24 درصد میانهرو، 16 درصد محافظهکار، 6 درصد رادیکال طبقهبندی کردند و 6 درصد دیگر اظهار داشتند که سیاست برای آنها مهم نیست. تحصیلات تکمیلی اقتصاد ظاهرا این دانشجویان را محافظهکارتر ساخته است؛ 10 درصد دانشجویان سال اولی خود را محافظهکار نامیدند، در حالیکه 23 درصد دانشجویان سال چهارمی و بالاتر خود را محافظهکار میدانستند. بخشی از این تغییر دیدگاه (فقط بخشی) میتواند این باشد که با آموزش اقتصاد که بر درک و فهم چگونگی طرز کار بازار آزاد متمرکز شده است، آنها را آماده و راغب میکند تا بازار را به مقررات و دخالت دولتی ترجیح دهند چون که هر اندازه نقش بازارهای آزاد بیشتر باشد، دانش آنها هم ارزشمندتر است، اما یک عامل خنثیکننده وجود دارد. چون ما چیزهای بیشتری درباره بازار نسبت به تنظیم دولتی میدانیم، بیشتر این آموزشهای دریافتی روی این مساله متمرکز میشود که چگونه و چرا بازارهای واقعی متفاوت از بازارهای آرمانی هستند تا اینکه چگونه تنظیمهای واقعی متفاوت از تنظیمهای آرمانی هستند و همین نکته برخی دانشجویان را به سمت لیبرالیسم میکشاند. این اتهام جناح چپ که اقتصاددانان آکادمیک خود را به شرکتها فروختهاند بعید و نادرست است، چون شما در صورتی میتوانید چیزی را بفروشید که کس دیگری مایل به خرید آن باشد. احتمالا چون آنها همه ما اقتصاددانان دانشگاهی را خیلی جدی نمیگیرند، معدود گروههای تجاری اگر وجود داشته باشند سعی در رشوه دادن به ما میکنند و وقتی یک بنگاه مشاور اقتصادی استخدام میکند معمولا علاقهمند به این است که مشاور با چه دقتی میتواند پیشبینی کند نه اینکه به چه کسی رای داده است. تردیدی نیست که برخی بنیادها وجود دارند که از پژوهشهای محافظهکارانه حمایت میکنند، اما بنیادهایی نیز وجود دارند که از پژوهشهای لیبرالی حمایت میکنند. با توجه به سلطه لیبرالها بر محافظهکاران در دپارتمانهای اقتصادی معتبر، یک فرد دانشگاهی که خواهان رفتن به یک دپارتمان بهتر است، اگر خود را لیبرال نشان دهد به جای اینکه طرفدار صاحبان بنگاههای اقتصادی جلوه کند وضع بهتری خواهد داشت. سوگیری در بین اقتصاددانان همچنین میتواند ناشی از تلاش به تاثیرگذاری بر سیاستها باشد. فرض کنید شما معتقدید (که من فکر میکنم به درستی)سیاست صنعتی یعنی تلاش دولت در گزینش صنایع معین به عنوان برندگان آتی که باید یارانه دریافت کنند، احتمالا ناموفق خواهد بود. برای اینکه عامه مردم را از «سردرگمی» نجات دهید پس وسوسه میشوید که منکر هر موردی شوید که این سیاست موفق بوده است حتی اگر فکر کنید یک یا دو تا از چنین مواردی که دستکم موفقیت نسبی داشته است، وجود دارد. هر چه بیشتر کسی بخواهد وضع جهان را بهتر سازد صادق باقی ماندن وی سختتر میشود. یک سوگیری احتمالا جدیتر را من در انتهای این بخش میآورم. این سوگیری از آنجا بوجود میآید که هدف اقتصاد کاربردی، ارتقای کارآیی اقتصادی؛ بنابراین افزایش درآمد سرانه است. این آن چیزی است که اقتصاددانان آموزش دیدهاند، آنها به نقش و سهمی که کارآیی به خصوص تخصیص منابع مولد به با ارزشترین اهداف آنها، در ایجاد جامعه خوب دارد، زیادی بها میدهند. تردیدی نیست اساتید هنگام صحبت درباره GDP در دروس مقدماتی، وقت زیادی را صرف تبیین این نکته میکنند که چرا GDP رفاه واقعی را به درستی اندازهگیری نمیکند، اما آنها در تفکرات روزمره خود، اگر شده با انتخاب موضوعاتی برای آموزش و پژوهش، احتمالا بر اهمیت خلاص شدن از سیاستهای ناکارآ و حذف نارساییهای بازار که درآمد را کاهش میدهد، تاکید میکنند. این تاکید بر کارآیی اقتصادی و رشد حاصله در سالهای اخیر از یک جهت جدید به چالش کشیده شده است: «مطالعات خوشبختی» اینها نظرسنجیهایی هستند که از مردم میپرسد از زندگیای که دارند چقدر خوشحال و راضی هستند. پاسخها تعجبآور بود و ظاهرا نشان میداد که فراتر از میزان متوسط درآمد، خوشحالی و رضایت از زندگی یک شخص- اگر چه به درآمد وی نسبت به دیگران در آن کشور بستگی دارد- مستقل از درآمد مطلق او بود. منظور اینکه با افزایش GDP به طور کلی، خوشحالی افزایش نمییابد؛ آنچه که من از ثروتمندتر شدن عایدم میشود با ثروتمند شدن همسایهام از دست میرود. پس چرا باید به خود زحمت دهیم و GDP را بالا ببریم؟ اما یک بررسی جامع اخیر به نتایج کاملا متفاوتی رسید: خوشحالی و رضایت زندگی با درآمد زیاد میشود. به ویژه که هیچ اثری از درآمد نسبی و اثر معناداری از درآمد مطلق بر خوشبختی پیدا نکرد وقتی که درآمد به صورت درصد محاسبه شد؛ بنابراین اگر چه 200 دلار افزایش درآمد، شخصی که درآمد سالانهاش 2000 دلار است را بسیار خوشحالتر از شخصی میکند که 200.000 دلار درآمد دارد، اما مثلا 10 درصد افزایش درآمد هر دو را یکسان خوشحال میکند. این دلالت دارد که افزایش GDP کلا اهمیت دارد،؛ بنابراین کمک به امور نیکوکاری، چون که مبلغ معینی پول از یک ثروتمند به شخص فقیر میدهد درآمد دومی را با درصد بیشتری از کاهش درآمد اولی افزایش میدهد احساس خوشبختی را افزایش میدهد. اختلافنظر بین اقتصاددانان دامنه اختلافنظر بین اقتصاددانان باعث ساختن لطیفههای بسیاری شده است؛ مثلا «اگر همه اقتصاددانان را کنار هم بگذاریم به یک نتیجه نمیرسند» یا «یک پرسش را از سه اقتصاددان بپرسید چهار نظر دریافت میکنید.» اما این اختلافها آنطور که در ظاهر به نظر میرسد اینقدر زیاد نیست. به طور کلی اقتصاددانها در بین خودشان توافق بیشتری دارند تا اینکه با غیراقتصادیها توافق داشته باشند؛ بنابراین استیون لندزبرگ هنگام صحبت با یک اقتصاددان دیگر چنین گزارش میدهد «ما هرگز به یک نامزد رای ندادهایم اما مطمئن هستم که در مهمترین مسائل، نظرات من به وی نزدیکتر است تا به نظرات 99 درصد مردمی که همیشه مثل من رای میدهند. هر دو با عینک یک اقتصاددان به جهان مینگریم.» در اینجا سه مثال دیگر آوردهام که چگونه اقتصاددانان بدون توجه به جهتگیری سیاسی آنها در موضوعات اقتصادی توافق دارند. الگور، معاون پیشین رییسجمهور دموکرات و گرگوری منکیو، رییس پیشین شورای مشاوران اقتصادی جورج بوش، هر دو از افزایش مالیات بنزین حمایت میکردند. بیشتر اقتصاددانها طرفدار تجارت آزاد هستند. دقیقا همانطور که همه اقتصاددانان توافق دارند که اگر یک شهر مالیات درآمد وضع کند، بار مالی این مالیات بر دوش مالکان زمین آن شهر در زمان وضع مالیات میافتد. در برنامههای تلویزیونی سعی میشود تا با دعوت از هر دو طرف بحث، بیطرفی و عدالت رعایت شود. حتی هنگام پرداختن به موضوعی که تقریبا همه اقتصاددانان توافق دارند آنها به دنبال یکی از چند اقتصاددان در طرف دیگر میگردند. مخاطب سپس مشاهده میکند نصف اقتصاددانان یک چیز و نصف دیگر مخالف آن را میگویند. بهعلاوه اقتصاددان کافی وجود دارد تا که یک لابی حامی سیاست خاص که تقریبا همه اقتصاددانها مخالف هستند بتواند یک اقتصاددان را پیدا کند که در برابر کمیته فرعی مجلس نمایندگان از جانب لابی شهادت دهد. با همه اینها، اختلافنظر بیشتری در بین اقتصاددانان نسبت به دانشمندان طبیعی وجود دارد. یک دلیل این است که در هر موضوع فعالیت، یک مرز پژوهشی آکنده از اختلافنظر و یک سرزمین اصلی صلحآمیز با موضوعات توافق شده داریم. تعجبی ندارد که علم اقتصاد پیشرفت کمتری از علوم طبیعی کرده است، چون مرز دست نخورده نسبتا بزرگتر و سرزمین اصلی کمتر توافقشدهای دارد. دلیل دوم، آمادگی اقتصاددانان است تا به هر پرسش اقتصادی که مطرح میگردد پاسخهایی ارائه دهند و وقتی مردم در موضوعاتی موضع میگیرند که فقط شواهد ضعیفی داریم تعجب ندارد که عدهای این شواهد را یک گونه و عده دیگر به گونهای متفاوت بخوانند. اکنون که مسائل محیطزیستی دانشمندان طبیعی را وادار کرده است تا به پرسشهای عموم درباره برخی مسائل جواب دهند که آنها نیز فاقد اطلاعات محکم هستند از قبیل اثرات مفصل گرم شدن زمین، آنها نیز اختلافنظر پیدا میکنند. هر دو دانشمندان طبیعی و اقتصاددانان را نباید به خاطر تمایلشان به حدس زدن متهم کرد چون اگر اینکار را نکنند احتمال دارد تصمیمات با توصیه گرفتن از کسانی که حتی کمتر میدانند گرفته شود. اینکه آیا میزان قطعیتی که آنها معمولا حدسهای خود را میزنند مناسب است یا خیر موضوع دیگری است. شاید کسی سعی در توجیه آن به این صورت بکند که باید با کسانی که حتی کمتر میدانند و اغلب ادعای قطعیت کامل میکنند برخورد شود، اما حتی بیصداقتی متقابل به ندرت چیز خوبی است. کاملا مطمئن بودن از نظرات خود یک خطای رایج بوده و فقط مختص اقتصاددانها نیست. دلیل سوم که چرا اقتصاددانان غالبا اختلافنظر دارند این است که پرسشهای سیاستی که به آنها میپردازند اغلب پرسشهای محض اقتصادی نیست، بلکه پرسشها درباره چگونگی طرز کار اقتصاد را با پرسشها درباره توانایی دولت به انجام سیاست معین ترکیب میکند. برای مثال یک اقتصاددان شاید از کاهش مالیات طی یک رکود با این باور که امکان برگرداندن نرخ مالیات پس از اتمام رکود وجود دارد حمایت کند. اقتصاددان دیگر که قبول دارد کاهش مالیات اثرات مطلوبی را دقیقا الان و طی رکود دارد ممکن است مخالف این سیاست باشد چون که معتقد است دولت فاقد قدرت و اراده سیاسی در برگرداندن نرخ مالیات است، زمانی که به آن نیازی نیست. مادامی که اقتصاددانان درباره سیاستها اختلافنظر دارند چون که آنها درباره آنچه از نظرسیاسی شدنی است اختلاف دارند، آنها درباره علم اقتصاد با هم اختلافنظری ندارند. شاید پذیرفتهترین تبیین- اما نه لزوما درست- که چرا اقتصاددانان اختلاف دارند این باشد که آنها قضاوتهای ارزشی متفاوتی دارند. بیشتر مردم ظاهرا باور دارند که اقتصاددانان (یا دست کم آن اقتصاددانانی که اتفاقا با آنها اختلافنظر دارند) اجازه میدهند تا تفاوتهای ارزشیشان بر ارزیابی عینی از شواهد سایه افکند. این به نظر برای موضوعات در ارتباط نزدیک با سیاستهایی که رنگ و بوی ایدئولوژیک قوی دارند معقولتر میآید تا پرسشهای کاملا فنی که بیشتر وقت اقتصاددانان را میگیرد، از قبیل رابطه بین نرخهای بهره کوتاهمدت و بلندمدت. خوشبختانه حتی در موضوعات ایدئولوژیک زده، نیروی قدرتمندی- دست کم برخی زمانها- در کار است که علیه سوگیری ایدئولوژیک اقتصاددانان عمل میکند. اینکه اقتصاددانان آکادمیک، خواهان تحسین شدن از سوی همکاران خود هستند. آن همکاران که بیشترشان شدیدا اصرار بر علم بودن اقتصاد دارند، رایحه ایدئولوژی را دوست ندارند. پس حتی اگر یک خواسته ایدئولوژیزده برای رسیدن به نتیجه معین، در پیش زمینه تحلیل اقتصاددانان لانه کرده باشد، آنها انگیزه دارند تا استدلالهای صریح خود را محدود به مسائل عینی و فنی کنند. من فقط دو بررسی میشناسم که سعی در کمی کردن نقش ایدئولوژی در اختلافات اقتصاددانان داشتند. یکی از آنها سوگیری نسبتا چشمگیری پیدا کرد و دیگری سوگیری به مراتب کوچکتر. (آیا خود همین نتیجه یک سوگیری ایدئولوژیک نبوده است؟) این روزها وقتی دانشمندان طبیعی غالبا درباره مسائل بومشناسی نظر میدهند، قضاوتهای ارزشی نیز احیانا در نتیجهگیریهای آنها نقش دارد. من تردید دارم که اقتصاددانان از این جهت خودآگاهتر از دانشمندان طبیعی باشند که برای این دسته آخر چنین مسالهای یا دست کم اهمیتش نسبتا جدید است. اختلافنظر بین اقتصاددانان برخی اوقات بهواسطه تمایل برخی اقتصاددانان به تقسیم شدن به «مکاتب» متفاوت تشدید میشود. این مکاتب معمولا در راستای خطوط ایدئولوژیک و نیز خطوط روششناختی شکل میگیرند (از قبیل استفاده گسترده نظریه فرموله شده ریاضی در برابر تحلیل تجربی غیررسمیتر) و به محض اینکه احساس وفاداری به یک مکتب کردید چون با آن درباره برخی مسائلی که برایتان مهم است توافق دارید، احتمال دارد با اعضای آن مکتب نیز در سایر موضوعات بدون ارزیابی دقیق شواهد آنها موافق باشید و چون شما فاقد وقت برای بررسی شخصی آن هستید به قضاوتتان اعتماد میکنید. ما انسان هستیم و تمایلی به کنار گذاشتن نتایجی که در مقالات پیشین گرفتیم نداریم، بهرغم شواهد نسبتا قانعکننده یا در واقع امر، نتایجی که اساتید یا دوستان دوره تحصیلمان رسیدند. هم وفاداری به مکاتب و دفاع لجوجانه از نتایج پیشین، زمینه برای اختلافنظر را ایجاد میکند. چنین تمایلاتی در علوم طبیعی نیز وجود دارد، اما آنها معمولا با قطعیت بیشتر یافتن شواهد، رنگ میبازند. سرانجام پیش از رسیدن به علت اختلافنظر در بین اقتصاددانان، باید بپرسید آیا این اختلافنظر حکایت از این دارد که اوضاع آنقدرها هم که میتوانست بد باشد، نیست. دو حالت را مقایسه کنید. در یک حالت، سیاست خیلی بدی اجرا میشود مثلا بانک مرکزی نرخ بهره را در سطح خیلی بالایی نگه داشته است. آنگاه بیشتر اقتصاددانان توافق دارند که نرخ بهره بالا باید پایین بیاید. در حالت دیگر، بانک مرکزی آن را در نزدیک میزان درست نگه داشته است. اکنون که تفاوت بین نرخ واقعی و درست اندک است، به سختی میتوان گفت که آیا نرخ بهره باید اندکی بالاتر یا اندکی پایینتر باشد؛ پس اقتصاددانان درباره آن اختلافنظر دارند. |