«دعوت به اقتصادخوانی»
اقتصاددانان چکار میکنند؟
رای مثال در این تعریف بسیاری کارها که مهندسان انجام میدهند هم میگنجد. با این حال چنین تعریفی آشکار میسازد تئوری اقتصادی یک شیوه اندیشیدن است که برای بسیاری از حوزههای متفاوت مفید فایده میباشد؛ بنابراین اقتصاددانان نه فقط اقتصاد را آنطور که معمولا تعریف میشود بررسی میکنند، بلکه دامنه گستردهای از دیگر موضوعات از قبیل انقلاب نوسنگی که کشاورزی را به بشر عرضه داشت، مجازات بهینه به خاطر جنایت، رفتار احزاب سیاسی، ازدواج و طلاق، زمان اختصاص یافته به خواب، رقابت بین ادیان گوناگون و غیرآن را دربرمیگیرد. بهعلاوه هر دو رشته علوم سیاسی و جامعهشناسی، به ویژه اولی، تاثیر قوی از نظریه اقتصادی پذیرفتهاند. آنها زیر نام «نظریه کنشگر عقلایی» پارادایم اساسی علم اقتصاد را وارد حوزه خود کردهاند. اقتصاددانان همچنین پیشبردهای مهمی به تاریخ ارائه کردهاند برای مثال نشان دادهاند ورود و گسترش خطوط راهآهن در آمریکا، تاثیری بسیار کمتر از آنچه تاریخنگاران به ما آموختهاند بر اقتصاد آمریکا داشته است. فلسفه سیاسی نیز ایدههایی از علم اقتصاد وارد کرده است.
تئوری اقتصادی در علوم طبیعی هم، پیشبردهای مهمی در زیستشناسی اجتماعی و بومشناسی وارد کرده است و در مقابل از این موضوعات متاثر شده است. حقیقتا الکساندر روزنبرگ فیلسوفی که در فلسفههای هر دو رشته اقتصاد و زیستشناسی تخصص دارد (در کتاب: «اقتصاد: علم سیاست ریاضیوار یا علم بازدههای نزولی؟»، انتشارات دانشگاه شیکاگو، 1992)، معتقد است تئوری اقتصادی صوری کاربرد بیشتری در زیستشناسی دارد تا اینکه از آن صرفا برای درک اقتصاد استفاده کرد. باید اعتراف کرد بخشی از دلیل اینکه چرا او این حرف را میزند ناشی از باور وی- که من با وی هم عقیده نیستم- به این است که تئوری اقتصادی چیز زیادی درباره چگونگی طرز کار اقتصاد نمیگوید و بهتر است اقتصاد را شاخهای از ریاضیات توصیف کنیم تا اینکه یک علم تجربی تصور شود.
بخش قابلتوجهی از اقتصاددانان برای بنگاههای اقتصادی و دولتها کار میکنند. نگاهی به نشریات حرفهای اقتصاددانان ظاهرا خلاف این را میگوید، چون تقریبا همه مقالات آنها را اقتصاددانان دانشگاهی نوشتهاند. علت این است که اقتصاددانان شاغل در دولت و بنگاههای اقتصادی اغلب روی موضوعاتی کار میکنند که فقط جالب و مورد علاقه کارفرمایانشان است، برخی از کارفرماها هم یافتههای اقتصاددانان را اطلاعات اختصاصی مینگرند و نیز چون که این دسته اقتصاددانها انگیزه کمتری برای انتشار آنها نسبت به اقتصاددانان دانشگاهی دارند نتیجه این شده است که علم اقتصاد مهر دانشگاهی خورده است با تمام مزایا و معایبی که از آن برمیخیزد. دورههای آموزشی و کتب درسی اقتصاد مقدماتی نیز تاثیری گمراهکننده از آنچه بیشتر اقتصاددانان انجام میدهند بر ما میگذارد، چون که شغل و حرفه این اقتصاددانها آموزش اصول و تئوری زیربنایی اقتصاد بوده و زمان کافی ندارند به سراغ شواهد تجربی بروند که از آنچه آموزش میدهند پشتیبانی کند. تقریبا تمام اقتصاددانان در دولت و کسبوکارهای خصوصی روی کاربرد این تئوریها یا نسخههای پیشرفتهتر آنها به مسائل عملی کار میکنند به جای اینکه روی تئوری بنیانی و محض کار کنند و اقتصاددانان دانشگاهی نیز بیشتر وقت خود را صرف بسط و گسترش تئوریها در جهانی متفاوت میکنند. در حالی که نشریات تخصصی، تعدادی مقاله نظری محض و تعدادی مقاله کاملا تجربی دارند، مقالاتی که نوعا دیده میشوند آنهایی هستند که مقداری بسط و تعمیم از تئوری اصلی ارائه داده و سپس شروع به آزمون آن میکنند. علم اقتصاد حال و هوای «تئوریکی» کمتری نسبت به آنچه بیشتر مردم فکر میکنند دارد.
تنوع و گوناگونی در علم اقتصاد بسیار زیاد است. بزرگترین گروه اقتصاددانان را کسانی تشکیل میدهند که با استفاده از تکنیکهای آماری مشخصا اقتباس شده برای علم اقتصاد سروکار دارند که «اقتصادسنجی» نامیده میشود تا فرضیهها و تئوریها (دو اصطلاحی که در سرتاسر این کتاب به یکسان استفاده میشوند) را آزمون کند یا مسیر اقتصاد یا تاثیر سیاستهای معین را پیشبینی کند، اما نظریهپردازان محض نیز وجود دارند که از آخرین تحولات در ریاضیات استفاده میکنند تا برخی اجزای تئوری اقتصادی را به صورت قضایای انتزاعی صورتبندی کنند و اقتصاددانان مارکسیستی وجود دارند که توزیع قدرت اقتصادی در بین طبقات را بررسی میکنند، اقتصاددانان فمینیست که بررسی میکنند چگونه جنسیت اقتصاددانها بر نتایج پژوهشهای آنها تاثیر میگذارد، اقتصاددانان مالی که سعی در پیشبینی قیمت سهام دارند و تاریخنگاران اقتصادی که رویدادهای تاریخی خاصی را تبیین میکنند. اقتصاددانان بر اساس سلایق حرفهای که دارند کسانی را دربرمیگیرند که عاشق اثباتهای ریاضی صوری قضایا هستند تا کسانی که شبیه مهندسان فقط میخواهند کاری انجام داده باشند و اگر بتوان آن کار را به شیوه تقریبی و آماده انجام داد چه بهتر.
دو حوزه کلی که اقتصاد تقسیم میشود اقتصاد خرد و اقتصاد کلان هستند که اولی به بررسی رفتار تکتک بنگاهها و خانوارها پرداخته و دیگری به رفتار اقتصاد به صورت کلی نگاه میکند و با موضوعاتی مثل نرخ رشد اقتصادی، تورم و بیکاری سروکار دارد، اما اقتصاددانان شبیه سایر دانشمندان، کاملا تخصصی عمل میکنند: پس از یک نظریهپرداز اقتصادی نخواهید که GDP سال آینده را پیشبینی کند یا اقتصاددان بازار کار که درباره مالیاتها توضیح دهد.
اقتصاددانها چگونه کار میکنند؟
اینک به روشهای گوناگونی توجه میکنیم که اقتصاددانان کارهای خود را انجام میدهند. از نیمه دوم سده نوزدهم شروع میکنیم که ابزار اصلی مورد استفاده اقتصاددانان، تئوری نئوکلاسیک بوده است. (آن را «نئوکلاسیک» مینامند تا از اقتصاد «کلاسیک» که با آدام اسمیت شروع میشود بازشناسی شود.) این تئوری بر استنتاج دلالتهای منطقی از چندین «واقعیت مدلشده» - یعنی چندین مشاهده کلی تقریبا تقریبی از این قبیل که مردم سعی در حداکثر ساختن درآمدهایشان دارند- به علاوه اندکی دروننگری متمرکز شده است. این تئوری در قلب اقتصاد مقدماتی و بیشتر دروس اجباری اصلی در هر دوره کارشناسی و دکترا است. این همان تئوری است که بیشتر اقتصاددانان تقریبا به طور غریزی به آن میرسند. با توجه به موانعی که اقتصاددانان برای مشاهده کردن مواجه هستند این اصلا شگفتآور نیست. همچنین شگفتآور نیست که با فراهم شدن دادههای بیشتر و تکنیکهای اقتصادسنجی جدید که در دسترس قرار گرفته، در کنار افزایش زیاد قدرت محاسباتی، اقتصاددانان هر چه بیشتر علاقهمند به اندازهگیری و آزمون تئوریها در برابر دادهها شدهاند. به همین ترتیب، همراه با توسعه تئوری اقتصادی، دلالتهای بیشتری که از معدود واقعیات مدلشده استخراج شده است، بیشتر اقتصاددانان به روانشناسی و جامعهشناسی برای مشاهدات اضافی روی آوردند که میتوان برای پیشبرد تئوری اقتصادی استفاده کرد و نیز تکنیکهای آزمایشگاهی روانشناسی را برگزیدهاند.
1- تئوری نئوکلاسیک
بنابراین به روایت سنتی و قوی تئوری نئوکلاسیک نگاه میکنیم. در حالی که برخی اقتصاددانان از این روایت حمایت میکنند، برخی دیگر تئوری سنتی نئوکلاسیک را با یافتههای اقتصاد رفتاری و اقتصاد تجربی ترکیب میکنند که در ادامه بحث کردهایم.
مروری بر رفتار حداکثرسازی
تئوری نئوکلاسیک با این گزاره شروع میشود که مردم سعی در حداکثرسازی چیزی دارند (اینکه دقیقا چه چیز، بعدا به آن خواهیم پرداخت) که در حال حاضر خیلی ساده آن را Y مینامیم. اقتصاددانان معمولا آن را «مطلوبیت» مینامند که منظور آنها اساسا احساس لذت و خوشی است که از یک کالا یا یک عمل دریافت میکنید، اما اگر دوست دارید آن را خوشحالی یا هر چیز دیگری که مردم ارزش میگذارند تصور کنید، میتوان آن را با Y جایگزین کرد. مردم آدمهای عجیب و غریبی هستند و مثل جک اسپرات و همسرش، چیزهای متفاوتی ترجیح میدهند، اما اینها اقتصاددانان را نگران نمیسازد. تئوری نئوکلاسیک برخلاف روانشناسی و جامعهشناسی معمولا نمیپرسد چرا شما از یک کالا بیشتر از کالای دیگر لذت میبرید و حقیقتا معمولا کم پیش میآید که با مطلوبیت به معنای مطلق آن سروکار داشته باشد و در عوض روی ترجیحات مردم برای یک کالا نسبت به کالای دیگر تمرکز دارد.
و اقتصاد نمیآید این ترجیحات و مطلوبیتهای زیربنایی آنها را به صورت عقلایی یا غیرعقلایی طبقهبندی کند. اگر شما هر لحظه اضافی وقت خود را صرف حفظ کردن نام هر خیابان در فلان شهر کنید، چون که میدانید چنین کاری باعث افتخار و لذتبخشی زندگیتان میشود بیشتر مردم آن کار شما را دیوانگی مینگرند. هر اندازه که با این کارتان خل و چل به نظر رسید، اما برای یک اقتصاددان، شما آدم غیرعقلایی نیستید مادامی که هزینهها و فایدههای روشهای گوناگون حفظ کردن نام این خیابانها را وزندهی میکنید و نام خیابانها را به کارآترین روش در دسترس خود حفظ میکنید.تا کجا از یک روش استفاده میکنید؟ تا نقطهای که منفعت صرف وقت بیشتر به آن روش، بیشتر از هزینههای صرف این وقت باشد.
گام بعدی این است که فرض کنیم مردم عقلایی هستند به این معنا که آنها میتوانند سردرآورند کدام اعمال، Y را حداکثر خواهد ساخت و آنها سپس قدم پیش میگذارند تا این کنشها را انتخاب کنند. از آنجا که اقتصاددانها توانایی فهمیدن آن اقداماتی که Y را حداکثر میسازد دارند، پس اگر بدانند این Y چیست که مردم سعی در حداکثر ساختن آن را دارند توانایی پیشبینی آنچه انجام خواهند داد را دارند. با یک مثال از خارج علم اقتصاد مطلب را توضیح میدهیم: فرض کنید یک عضو گروه پیادهروی گم میشود و سایر اعضای گروه سعی دارند وی را پیدا کنند. آنها از خودشان میپرسند تصمیم عقلایی که او میگیرد چیست. با توجه به این محدودیت که او جهتنما و نقشه ندارد معمولا باید همانجایی که نخستین بار فهمید گم شده است بایستد و منتظر شود تا پیدایش کنند و فرض میگیریم این کاری است که او انجام میدهد. به همین ترتیب با توجه به ترجیحات معینی که مصرفکننده در بین کالاها دارد (یعنی Y خودش را میشناسد) و محدودیتهایی که دارد (درآمد وی و هزینه خرید کالاهای گوناگون)، ما میتوانیم تعیین کنیم او چه چیزی را باید بخرد؛ بنابراین خواهد خرید. به محض اینکه ترجیحات و محدودیتهای یک شخص را دانستیم، پیشبینی رفتار وی تنها نیازمند کاربرد منطق است که برخی اوقات- اما خوشبختانه نه همیشه- زنجیره پیچیده و هوشمندانه استدلال منطقی داریم. در ادامه مثالی خواهیم آورد که چگونه تئوری نئوکلاسیک، اگر به دقت استفاده شود، قادر به تبیین چیزی خواهد بود که در غیر این صورت رفتار شگفتآور بنگاه به نظر میرسد. هنگام کاربرد این نوع تئوری به موارد خاص باید دقت داشته باشیم که جایی برای شرایط ویژه محلی- در صورت نیاز- در نظر بگیریم، به همان شیوهای که فیزیکدان وجود فشار هوا را در نظر میگیرد اگر یک تکه سنگین سرب میخواهد روی سرش فرود بیاید، اما این کار را نمیکند اگر یک تکه کاغذ روی سرش بیفتد. بخش مهم مهارت یک اقتصاددان شامل توانایی در جرح و تعدیل تئوریها و مدلهای کلی میشود که با شرایط خاص سروکار دارد. بدبختانه، در بیشتر اوقات، زمانی میفهمیم باید تئوریهای خود را تعدیل کنیم که معلوم شده است پیشبینیهای ما به بیراهه رفتهاند.
دقیقا چه چیزی را حداکثر میکنیم؟
برای اینکه تئوری نئوکلاسیک مفید فایده واقع شود باید بتوان گفت این Y چیست که مردم سرگرم حداکثر ساختن آن هستند و باید چیز کاملا خاصی باشد که برای استخراج نتایج معنادار قابلاستفاده است. به صرف اینکه بگوییم مردم سعی در حداکثر ساختن «مطلوبیت» دارند و این طوری جلو برویم، کافی نیست چون که مطلوبیت به تنهایی یک مفهوم واقعا ناروشن است و غالبا نمیتوان گفت چه اقداماتی آن را حداکثر خواهد ساخت؛ بنابراین اقتصاددانان مطلوبیت یک شخص را تابعی از فقط چند متغیر میگیرند؛ اینکه دقیقا چند متغیر، بستگی به مساله مورد بررسی دارد. برای بیشتر مسائل، میتوان مطلوبیت را فقط به درآمد واقعی خانوارها وابسته دانست چون میتوان فرض کرد سایر متغیرهایی که مطلوبیت را تعیین میکنند ثابت باقی بمانند و به این جهت ربطی به بحث پیدا نمیکنند. در مورد سایر مسائل از قبیل تعیین اینکه چگونه مالیاتها بر تمایل به کار مردم تاثیر میگذارند، باید در نظر داشت که مطلوبیت ارتباط (منفی) با چه تعداد ساعت مردم کار میکنند پیدا میکند و هنگام تحلیل تصمیمات سرمایهگذاری مردم، باید بیمیلی آنها را در پذیرش ریسک نیز در نظر داشت، اما درباره سایر متغیرهایی که مطلوبیت شخص را تعیین میکنند از قبیل تندرستی و روابط شخصی با اقوام و دوستان چه میگوییم؟ معمولا این عوامل ظاهرا اصلی تعیینکننده مطلوبیت، تحتتاثیر فعالیت اقتصادی خاص مورد بررسی از قبیل خرید کالای الف به جای کالای ب قرار نمیگیرند؛ بنابراین در بیشتر موارد اقتصاددانان آنها را نادیده میگیرند.
درباره رفاه سایرین چه میگوییم؟ ماجرای گفته شده تا اینجا، شخصی را توصیف میکند که فقط به رفاه خود اهمیت میدهد. روشنترین مخالفت با آن را به آسانی میتوان جواب داد، زمانی که واحد حداکثرکننده مطلوبیت را خانواده و نه یک فرد در نظر میگیریم، اما همه ما شاهد دگرخواهی نسبت به کسانی خارج از خانواده هم هستیم؛ آدمها کمکهای نیکوکارانه به دیگران میکنند. پاسخ منطقی این است که مفهوم مطلوبیت را چنان گسترده تعریف کنیم که اجازه دهد مطلوبیت الف به مطلوبیت ب هم بستگی داشته باشد؛ به بیان دیگر، فرض رفتار خودخواهانه را با فرض رفتار نفع شخصی جایگزین کنیم. فرد نفع شخصیخواه کسی است که اهداف معینی دارد و خواهان حداکثرسازی جریان منابع در جهت رسیدن به این اهداف است. این اهداف میتواند شامل درآمد بالا برای خود فرد باشد؛ اما میتواند درآمدهای بالاتر برای فقرا، دسترسی بیشتر عامه مردم به آثار هنری و غیر آن نیز شامل شود، اما حتی وقتی که ربطی به مصرف پیدا نمیکند، هر کسی میخواهد آن کسی باشد که تصمیم میگیرد منابع به کدام سمت و سو هدایت شوند. من اقتصاددانی را میشناسم که داشت تبدیل به آدم بدی میشد زمانی که یک اتحادیه صنفی نمیخواست پول تهیه گزارشی که به او محول کرده بود را بپردازد، اما وقتی که سرانجام اقتصاددان حقالزحمه خود را به دست آورد همه آن را صرف امور نیکوکاری کرد.
با اینکه تبدیل خودخواهی به نفع شخصیخواهی باعث میشود تا علم اقتصاد حالت کمتر خودخواهانهای پیدا کند و مهمتر اینکه آن را با رفتار مشاهدهشده آدمها سازگارتر میسازد، هزینهای به این شکل دارد که آنچه اقتصاددانها توان پیشبینی دارند را محدود میکند. برای مثال اگر دو فروشگاه از همه جهت شبیه هم، محصول یکسانی را با قیمت متفاوت عرضه کنند، ما میخواهیم توانایی پیشبینی این را که مصرفکننده از ارزانترین فروشگاه خرید خواهد کرد داشته باشیم، اما اگر به مصرفکننده اجازه دهیم که احساس همدردی و طرفداری با مالک فروشگاه گرانفروشتر پیدا کند چون که آن فروشگاه فقط در همین محله حضور داشته و شعبه دیگری ندارد این توانایی را از دست میدهیم. اقتصاددانان معمولا این مساله را با زرنگی حل میکنند. آنها در اصل، وجود دگرخواهی را رد نمیکنند، اما در عمل، در صورتی که مساله مورد بحث آنها آشکارا خواهان فرض نکردن خودخواهی و رفتار نفع شخصی نباشد، رفتار خودخواهانه را فرض میگیرند چون که تحلیل را آسان میسازد. بیشتر مردم درصد اندکی از درآمدشان را به امور نیکوکاری کمک میکنند، پس این فرض کاملا نامعقول نیست، اما کاملا رضایتبخش هم نیست.
به بنگاهها که میرسیم آسانتر میتوان گفت آنها چه چیزی را حداکثر میکنند. بنگاهها برای کسب سود وجود دارند، به طوری که معمولا سودهایشان را Y در نظر میگیریم که سعی در حداکثر ساختن آن دارند. ما- در چارچوب منطقی- فرض میکنیم که آنها فقط نگران رفاه خودشان یعنی سودها و نه رفاه سایر مردم هستند، اما مشکل ناگواری پیش میآید که انگیزههای مدیران بنگاه کاملا همسو با سودآوری بنگاه نباشد، به طوری که مدیران بنگاه همیشه به شیوهای عمل نمیکنند که سود بنگاه را حداکثر سازند.
دولتها مساله ناجورتری به وجود میآورند. با وجود نگاه بدبینانهای که عدهای از مردم نسبت به دولت دارند، مردم زیادی انگیزه و نیت دولت را حداکثرسازی منافع عمومی میبینند. برای مدت طولانی، اقتصاددانان همین کار را میکردند، اما در نیمه دوم سده بیستم، نگاه رقیبی به صحنه آمد که دولت را حداکثرکننده منافع «مالکان» خویش میداند یعنی دیوانسالاران، سیاستمداران و گروههای با منافع خاص که دولت را کنترل میکنند. این دو نگاه به دولت مانعهالجمع نیست. تصمیمات معین از قبیل اینکه آیا سیاست پولی انقباضی برگزینیم، شاید- حقیقتا من فکر میکنم همین طور است- تحت تسلط نگرانیها درباره رفاه عمومی باشد، در حالی که سایر تصمیمات از این قبیل که آیا یک پل برای فلان منطقه بسازیم، تحتتاثیر نفع شخصی سیاستمداران و دیوانسالاران است و هنوز تصمیمات دیگری (آیا اکثریت تصمیمات؟) هستند که هر دو انگیزه حضور دارد.
رفتار عقلایی
بنا نهادن علم اقتصاد بر این فرض که مردم کاملا عقلایی رفتار میکنند، همان کاری که تئوری نئوکلاسیک میکند، شاید به نظر برساند که اقتصاددانان در حال ساختن کاخی روی ماسههای روان هستند که آنها به «احساس غیرعقلایی برای عقلانیت بیاحساس» میدان میدهند. اگر مردم فقط تحتتاثیر ملاحظات عقلایی قرار میگرفتند بیشتر موسسات تبلیغاتی و بیشتر سیاستمداران از کار بیکار میشدند. پس چگونه ممکن است اقتصاددانان نئوکلاسیک چنین فرض احمقانهای بکنند؟
زمانی بود که بیشتر اقتصاددانها استدلال میکردند که آنها هیچ انتخاب دیگری ندارند: آنها باید رفتار عقلایی را فرض میکردند چون در غیر این صورت، چگونه میدانستند کدام یک از تعداد وسیع رفتار بالقوه غیرعقلایی را به جای آن فرض بگیرند؟ اما این دفاع حالا به شدت ضعیف شده است، چون که اقتصاد رفتاری پدیدار گشته است و در ادامه آن را توضیح میدهیم.
یک امکان باقیمانده این است که بگوییم فرض رفتار عقلایی آنطور که در نگاه اول به نظر میرسد غیرواقعی نیست. بهخاطر آورید همانطور که قبلا تبیین شد، در علم اقتصاد، عقلانیت فقط به ابزارهای مورد استفاده برای رسیدن به اهداف معین نه به خود آن اهداف اشاره دارد. دوم اینکه اتکا به عادات و قواعد سرانگشتی لزوما در تناقض با فرض رفتار عقلایی نیست و به راستی اغلب اوقات عقلایی است چون که در تلاش و کوشش صرفهجویی میکند. سوم هر چند که در بیشتر قلمروها مردم عقلایی رفتار نمیکنند، احتمال بیشتری است که در رفتار اقتصادی خود عقلایی باشند. مردم هنگام تصمیمگیری در این باره که چگونه رای بدهند خیلی راحت حاضرند غیرعقلایی رفتار کنند چون بسیار بعید است رای یک نفر تفاوتی بر آنچه به سرش میآید ایجاد کند، اما برای تصمیمگیری که چگونه سرمایهگذاری کنند اصلا اینطور نیست. چهارم در مورد بیشتر تصمیمات اقتصادی، بازخورد نسبتا سریع و مطمئنی میگیرند- مثل رفتن به رستوران جدید و دوست نداشتن محیط و غذای آن- و این حالت کمک میکند تا تصمیمات درستی بگیرند؛ بنابراین اگر چه همه رفتار اقتصادی عقلایی نیست، بیشتر آن حداقل به تقریب هست.
پنجم که همراستا با نگاه داروینیستی است، حتی اگر فقط چند نفر عقلایی رفتار کنند، آنها کسانی هستند که موفقیت اقتصادی بیشتری خواهند داشت؛ بنابراین در نهایت بیشتر منابع اقتصادی را مدیریت میکنند، به طوری که در مورد مهمترین تصمیمات اقتصادی، رفتار عقلایی فرض مناسبی است، اما این استدلال چندین مساله دارد. بله، رفتار واقعا ابلهانه سرانجام فرد را از کسبوکار بیرون میاندازد، اما «سرانجام»، شاید زمانی دور در آینده باشد. کسی که در 1995 سهام خریده است چون مرد تازه کاری به او گفت این کار را بکند در پنج سال بعد ثروت زیادی کسب کرد. به علاوه شما میتوانید مدت طولانی پول درآورید حتی اگر تصمیمات شما صرفا خوب است، هر چند که کاملا عقلایی نباشد و آنطور که همه ما، اگر نه از تجربه شخصی پس دست کم از مشاهده میدانیم مردم امکان بقا دارند حتی اگر برخی تصمیمات واقعا احمقانه بگیرند. همین برای دولتها هم درست است و در کوتاهمدت، همچنین برای بنگاهها که به حد کافی ثروتمند هستند تا زیانها را تحمل کنند یا با سودهایی کمتر از آنچه میتوانند به دست آورند سر کنند. نمیخواهیم بگوییم استدلال داروینی اصلا زوری ندارد، اما در حالی که قویتر از ترکه نازک است قدرت تنه درخت بلوط را ندارد.
روش کاملا متفاوتتر، هوشمندانهتر و نیز کلیتر برای توجیه فرض عقلانیت این است که اشاره کنیم در مورد اکثر اقتصاددانان (با قضاوت در عمل، نه همه آنها)، عقلانیت واقعا یک فرض سخت و سریع نیست، بلکه فقط حدسی آزمایشی است. آنها ابتدا این فرض را امتحان میکنند و اگر نتیجه نداد برای مثال اگر به نتایج اشتباهی منجر شد، با معرفی عدم عقلانیت خاص، فرض را جرح و تعدیل میکنند چنان که به نقطهای میرسیم که مردم ترجیح میدهند به قیمت مصرف کمتر در فردا، امروز بیشتر مصرف کنند. با این طرز نگاه، «فرض» رفتار عقلایی (همچنین فرض رفتار خودخواهانه یا نفع شخصیخواه) «فروضی» نیستند که هر کسی معتقد باشد درست هستند. آنها ایدهآلهایی هستند که تا حدودی به خاطر ردیابی یک روال علمی استاندارد، عامدانه واقعیت را مخدوش میکنند و هنگام سروکار داشتن با مسائل واقعی، این فروض را اغلب کنار میگذاریم. بیشتر کار اقتصاددانان در سالهای اخیر- و بیشتر پیشرفتی که کردهاند- شامل برداشتن این فروض محدودکننده بوده است. آنهایی که انتقاد میکنند اقتصاد «تئوریک» است و از فروض غیرواقعی استفاده میکند، به طوری که با «دنیای واقع» قطع ارتباط کرده است تا حد زیادی با علم اقتصاد مدرن آشنا نیستند و احتمالا تاثیر بیش از حد از نسخه آبکی علم اقتصادی پذیرفتهاند که سالهای قبل آموزش دیده بودند.
در همین راستا، بیشتر اقتصاددانها دفاع کلیتر و شجاعانهتری از فرض عقلانیت و از فروض غیرعقلایی به طور کلی دارند. در اینجا به واقعیبینی فروض اهمیتی داده نمیشود و استدلال میشود که تئوری خوب را میتوان با فروض غیرواقعی ساخت. هر چند مردم انتخابهای غیرعقلایی میکنند فرض میکنیم که آنها این کار را نکنند و ببینیم آیا تئوری حاصله به درستی پیشبینی میکند. اگر اینطور باشد تئوری مفید است و فروض ربطی به ما ندارد. در نگاه اول چنین کاری عجیب و غریب به نظر میرسد، فقط اگر هر دو مقدمه صحیح باشند میتوان از نتیجه یک قیاس مطمئن بود، اما در نگاه دوم چیزهای بیشتری برای گفتن است، اما اگر استدلال کنید که دقت پیشبینی تئوری شما و نه واقعبینی فروض آن است که اهمیت دارد، پس باید قاطعانه نشان دهید که واقعا خیلی خوب پیشبینی میکند. نشان دادن اینکه زنجیره منطقی معتبر بوده و دقیق است کفایت نمیکند.
تئوری ضخیم یا نازک
روی همرفته، نظریهپرداز نئوکلاسیکی- و تا اینجا فقط به تئوری نگاه میکردیم- با یک تئوری «نازک» کار میکند و هدفش توصیف احساسات بسیار زیاد و فرآیندهای ذهنی که تصمیمات اقتصادی شخصی را تعیین میکند نیست، کاری که افراد با یک تئوری «ضخیم» میکنند (ریاضیات نماد یک تئوری نازک است. ریاضیات امکان کار با عبارات جبری را میدهد که اشاره به هر چیز یا هیچ چیز دارند. تاریخ نماد تئوری ضخیم است. در تاریخ به وفور جزئیات غنی درباره مردم و رویدادهای خاص داریم.) اینها را به روانشناسان، جامعهشناسان و اقتصاددانان کاربردی واگذار میکنند؛ بنابراین تاریخنگار اقتصادی بحث میکند چگونه اصلاحات پروتستان بر آداب و رسوم به شیوهای تاثیر گذاشت که رشد اقتصادی را تسهیل کرد، در حالی که اقتصاددان تجارت بینالملل توصیف میکند چگونه تغییر تمایلات به سمت جهانیشدن بر تجارت بینالملل تاثیر میگذارد. تئوری نئوکلاسیک، کارها در اقتصاد کاربردی را هدایت و تسهیل میکند، اما آن را به نحو جزماندیشانه به رفتار عقلایی و اهداف معین محدود نمیسازد. چنین تقسیم کاری به نظر منطقی میآید، اما مشکلی وجود دارد. شعائر و تلقیها، از قبیل محدودیتهای اخلاقی بر رفتار «ناجوانمردانه» مثل گرانفروشی (اجحاف) و کاهش دستمزدها، همچنین سوگیریهای شناختی، مثل ناتوانی در محاسبه درست احتمالات، میتواند باعث شود تا مردم و بنگاهها به شیوههایی عمل کنند که با آنچه فروض رفتار عقلایی نفع شخصیخواه پیشبینی میکند متفاوت باشد. این همان جایی است که اقتصاد رفتاری وارد میشود.
2- اقتصاد رفتاری
اقتصاددانان رفتاری به دو روش تئوری نئوکلاسیک را تصحیح کردند. نخست، همانطور که ذکرش رفت، یکی از توجیهات آورده شده برای فرض عقلانیت، این استدلال است که هیچ جایگزینی برای آن نداریم، اما اقتصاددانان رفتاری میگویند اگر چه زمانی این حرف درست بود، حالا دیگر اینطور نیست. در دهههای اخیر، روانشناسان شناختی و اقتصاددانان رفتاری نشان دادهاند که دست کم برخی رفتار غیرعقلایی مشاهده شده و ظاهرا غیرقابل پیشبینی، با وجود این قابلپیشبینی هستند چون که قاعدهمند هستند. برای مثال زیان گریزی را داریم- احتمال بیشتری هست که مردم آن سهامی را بفروشند که سود کاغذی عایدشان کرده است تا سهامی که از آن زیان کاغذی دیدهاند؛ اگرچه که زیاندیدگان با فروختن سهام، بدهی مالیاتی خود را کاهش میدهند. به علاوه در حالی که مثل قدیمی «به خاطر شیر ریخته شده شیون نکن» به ما میگوید هزینههای ریخته را نادیده بگیریم، مردم اغلب این کار را نمیکنند و زیان روی زیان انباشته میکنند. برای مثال آنها به خواندن کتابی ادامه میدهند که کسلکننده است چون که پول زیادی بابت آن پرداختهاند (توجه کنید که اشاره به این کتاب نیست!) وقتی انتخاب درست نیازمند محاسبه احتمالات است، حتی افراد تحصیلکرده نیز گاهی اشتباهات سادهای میکنند. به علاوه مردم، لذت آینده که از کالاهای مادی بهدست میآورند را زیادی تخمین میزنند و منافع آینده تعامل اجتماعی را کمتر تخمین میزنند حکایت از این که آنها احتمالا خیلی کار میکنند و همانطور که در زیر بحث میشود، تجربیات آزمایشگاهی مثالهای دیگری از رفتار غیرعقلایی، اما قاعدهمند ارائه میدهد. خلاصهای از سوگیریهای مهمتر که اقتصاد رفتاری تاکید میکند را نیز نشان میدهیم.
گاهی پیش میآید که به جای اینکه فکر مردم، حاکم بر تصمیماتشان باشد، تصمیمات مردم، حاکم بر فکر آنها است؛ اگر یک شغل پرخطر با حقوق بالا به شما پیشنهاد شود آن را میپذیرید و سپس خودتان را متقاعد میکنید که این کار اصلا پرریسک نبوده، به طوری که کار درستی کردید. به طور کلیتر، کارهای اخیر در علوم عصبی نشان داده است که تصمیمات ما بسیار بیشتر از آنچه باور داشتهایم تحت مدیریت احساساتمان و نه تفکر عقلایی هستند. هنگام تصمیمگیری آن بخش از مغز که در احساسات و نه تفکر منطقی تخصص دارد اغلب آن جایی است که در آزمایشات میدرخشد.
به علاوه ذهن انسان قدرت محاسباتی نامحدودی که تئوری نئوکلاسیک برخی اوقات به آن نسبت میدهد ندارد. ما باید مردم را کنشگران با عقلانیت محدود و نه نامحدود تصور کنیم. آنها شبیه بازیگران شطرنج نمیتوانند همه پیامدهای احتمالی همه حرکتهای احتمالی را مدنظر قرار دهند، بلکه تا حد زیادی روی قواعد سرانگشتی و شهود آموزشدیده خود متکی هستند؛ به طوری که تصمیماتشان غالبا غیربهینه خواهد بود. آنها چیزی را حداکثر نمیکنند، بلکه نمره قبولیاش را میگیرند یعنی تصمیماتی میگیرند که رضایتبخش هستند به جای اینکه کامل و درجه یک باشند.
بیشتر اقتصاددانان رفتاری همچنین استدلال میکنند که اهداف مردم؛ بنابراین Yهای آنها ثابت نیست به طوری که مثلا با تغییر شرایط سطح خواستهها و آرزوهایشان تغییر خواهد کرد. به خصوص که خوشحالی مردم بیش از آنکه به درآمد مطلق که از اقتصاد نئوکلاسیکی فهمیده میشود بستگی داشته باشد به درآمدشان نسبت به درآمد همقطارانشان بستگی دارد.
اقتصاد رفتاری اثر برخی هنجارهای اجتماعی را نیز بررسی کرده است از قبیل پرهیز از گرانفروشی. نظرسنجیها نشان میدهد مردم خشم عمیقی نسبت به فروشگاهی پیدا میکنند که از وضعیتی خاص به نفع خود استفاده کند مثلا بالابردن قیمت پاروی برفروبی پس از بارش شدید برف. چنین خشم مشتری همراه با حس انعطاف شخص فروشنده، حداقل بر تعیین برخی قیمتها تاثیر میگذارد. پس شاید روشن شود چرا شواهد زیادی هست که تامینکنندگان در هنگام کمبود کالا، غالبا از موجودی انبار استفاده میکنند به جای اینکه کالای کمیابشده را به بالاترین قیمت بفروشند.
در حالی که برخی هواداران تئوری نئوکلاسیک سنتی، بیقاعدهگیهایی که اقتصاد رفتاری ذکر کرده است را به عنوان موارد خاص و بیاهمیت مینگرند که پژوهشهای آینده نشان خواهد داد با تئوری نئوکلاسیک سنتی سازگار هستند یا چیزی مثل این، اقتصاددانان رفتاری آنها را جدی میگیرند و سعی در گنجاندنشان در علم اقتصاد دارند. آنها با این کار، موانع منزویکننده اقتصاد از روانشناسی و جامعهشناسی را درهم میشکنند و در رگههای غنی از دانش که این رشتهها تولید کردهاند کندوکاو میکنند.
اما اگر اقتصاددانان نئوکلاسیک بخواهند پاسخ دهند، میتوانند بگویند که هزینه این کار اقتصاددانان رفتاری، پیچیده کردن بیش از حد بحث است و چون سنجش میزان اهمیت رفتار غیرعقلایی در موارد خاص اغلب دشوار است، اقتصاددانان رفتاری ابهام نااطمینانی را نیز وارد مباحث کرده و بنابراین پاسخهایی که اقتصاددانها میتوانند بدهند را محدود میسازند. به علاوه برخی اقتصاددانان نئوکلاسیکی، شواهدی که اقتصاددانان رفتاری ارائه دادند را به چالش کشیدهاند. برای مثال ثابت کردند برخی رفتارهای غیرعقلایی که اقتصاددانان رفتاری ذکر میکنند در بین کسانی دیده نشده است که تجربه چشمگیری در آن بازار خاص دارند.
برای توضیح بهتر بحث بین اقتصاددانهای نئوکلاسیکی سرسخت و اقتصاددانان رفتاری، رفتارهای بازار سهام را بحث میکنیم. آیا نوسانات بازار سهام را میتوان با رفتار عقلایی تقریبا کامل تبیین کرد یا اغلب تحتتاثیر «روانشناسی» است، به طوری که نیاز به خواندن اقتصاد رفتاری برای تبیین آن داریم و اگر این طور است آیا نباید از اقتصاد رفتاری برای تجزیه و تحلیل سایر بازارها نیز استفاده کنیم؟
اقتصاد رفتاری دلالتهای مهمی برای سیاستگذاری دارد. برای مثال از یک طرف، با نشان دادن اینکه تصمیمات مردم برخی اوقات غیرعقلایی و برخلاف منافع آنها است، دفاع از اتکا به بازارها به جای کنترلهای دولتی را ضعیف میکند، اما از طرف دیگر اقتصاد رفتاری همچنین نظر میدهد که دولتها نیز غیرعقلایی عمل میکنند. بنابراین هنگام تصمیمگیری برای اینکه آیا مثلا نوع جدیدی مقررات تنظیمی بر وامگیری مصرفکننده وضع کنیم یکی از عواملی که باید توجه داشت این است که با این کار آیا کاهش خسارت ناشی از رفتار ناکارآی وامگیرندگان بیش از افزایش خسارت ایجاد شده به علت رفتار غیرعقلایی نهاد تنظیمی دولتی است یا خیر.
3-اقتصاد آزمایشگاهی یا تجربی
اقتصاد تجربی- یعنی بررسی رفتار اقتصادی در محیط آزمایشگاهی با عرضه داشتن انتخابهای گوناگون به یک مجموعه از سوژههای آزمایش (که معمولا دانشجویان هستند)- هممعنی با اقتصاد رفتاری نیست. اقتصاددانان رفتاری نیز به این توجه دارند که چگونه مردم در بازارهای دنیای واقع از قبیل بازار سهام ایفای نقش میکنند.
و برخی اقتصاددانان که از روشهای تجربی استفاده کردهاند به نتایجی رسیدهاند که تئوری نئوکلاسیک سنتی و نه اقتصاد رفتاری را تایید میکند، اما همپوشانی چشمگیری بین این دو هست، بیشتر شواهد برای اقتصاد رفتاری از اقتصاد تجربی میآید و بیشتر شواهد از اقتصاد تجربی، اقتصاد رفتاری را پشتیبانی میکند.
در یک آزمایش ساده از افراد خواسته میشود تا بین دریافت 10 دلار قطعی یا مشارکت در یک بختآزمایی که 10 درصد به آنها شانس برنده شدن 101 دلار و 90 درصد شانس دریافت هیچ چیز را میدهد انتخاب کنند. اگر ریسک برای آنها مهم نباشد باید دومی را انتخاب کنند و با تغییر دادن مبلغی که آنها میتوانند در چنین بختآزمایی برنده شوند، میتوان دید دقیقا چه اندازه آنها ریسکگریز هستند. از انتخابهای پیچیدهتری بین انواع مختلف بختآزماییها نیز استفاده شده است . سایر آزمایشها سازگاری ترجیحات را آزمون کرده است. فرض رفتار عقلایی که در تئوری نئوکلاسیک حک شده است دلالت دارد که اگر شما کالای الف را به کالای ب وکالای ب را به کالای پ ترجیح میدهید پس کالای الف را به کالای پ نیز ترجیح خواهید داد، اما همیشه این اتفاق نخواهد افتاد. آزمایشها همچنین شواهد بسیاری- هر چند نه لزوما قاطع- برای نمونههای دیگری از رفتار غیرعقلایی ارائه کرده است از قبیل اثر موهبت اولیه، یعنی صرف این واقعیت که یک کالای معینی را در مالکیت دارید باعث میشود تا ارزش بیشتری برای آن نسبت به زمانی که نداشتید قائل شوید. به علاوه آزمایشها نشان داده است که ترجیح شخص به یک کالا نسبت به کالای دیگر تحتتاثیر آن چیزهایی است که اصولا باید ویژگیهای بیربط باشند از قبیل اینکه چگونه انتخاب قالببندی شده است، برای مثال برخی مردم که کالای الف را به کالای ب ترجیح میدهند، این کار را نمیکنند وقتی که گزینه سوم کالای پ نیز عرضه میگردد که پستتر از کالای ب است. چنین اثر قالببندی همچنین در آزمایشهایی نشان داده شد که از مردم خواسته شد به سرعت حاصل ضرب یک مجموعه اعداد را تخمین بزنند. به آنهایی که اعداد 1×2×3×4×5×6×7×8 داده شد، تخمینهای بالاتری دادند نسبت به کسانی که همان مجموعه اعداد به این صورت نوشته شده بود: 8×7×6×5×4×3×2×1، چون که آنها شروع به محاسبه حاصل ضرب چند عدد اول کرده و سپس بر اساس جواب این حاصلضربها یک حدس کلی میزدند.
اقتصاد تجربی نه فقط فرض عقلانیت تئوری نئوکلاسیک را زیر سوال برد، بلکه تردیدهایی نیز درباره فرض حداکثرسازی آن مطرح ساخت. در آزمایشاتی به نام «بازی اولتیماتوم» افراد را دو به دو کردند و مبلغی پول در اختیارشان گذاشتند اگر بتوانند درباره چگونگی تقسیم آن بین خود به توافق برسند که یکی از آنها «پیشنهاددهنده» بود؛ یعنی مبلغی به شریک خود پیشنهاد میدهد که او میتواند بپذیرد یا رد کند. اگر او مبلغ را رد کند، هر دو هیچ چیز به دست نمیآورند. اگر آنها حداکثرکنندگان مطلوبیت عقلایی باشند، پیشنهاددهنده فقط مبلغ ناچیزی مثلا ده سنت به شریک خود پیشنهاد میدهد و او هم خواهد پذیرفت چون که ده سنت بهتر از هیچ چیز است. با این همه ما میبینیم که پیشنهاددهندگان سهمی بیش از مبلغ ناچیز پیشنهاد میکنند اگر چه معمولا کمتر از نصف است و شرکا معمولا پیشنهادهای خیلی کم را رد میکنند؛ بنابراین میرساند که احساس انصاف در معامله اهمیت دارد. معدود خوانندگانی احتمال دارد، این یافته را حیرتآور ببینند، اما این آن چیزی نیست که اقتصاد نئوکلاسیک دست کم در روایت ساده آن دلالت دارد.
جرح و تعدیل اقتصاد نئوکلاسیک، تنها مورد استفاده از اقتصاد تجربی نیست. از این شاخه از اقتصاد همچنین برای بررسی چگونگی تعیین قیمتها در بازار استفاده میشود و در اینجا معمولا از پیشبینیهای تئوری نئوکلاسیک پشتیبانی میکند. در سطح عملیتر، از آن برای یافتن بهترین روش سازماندهی بازارهای حراج استفاده شده است، به طوری که دولتها بالاترین پیشنهادات قیمتی را هنگام به حراج گذاشتن اسناد خزانه یا طیف بسامد رادیویی به دست میآورند.
اما اقتصاد تجربی بدون مشکل نیست. نخست برای اینکه هزینهها پایین نگه داشته شود، مبالغ و منافعی که در این آزمایشها به افراد پیشنهاد میشود معمولا اندک است، به طوری که شرکتکنندگان انگیزه اندکی دارند تا با دقت به مسائل فکر کنند. احتمالا اگر مثلا
1 میلیون دلار پیشنهاد شود، مردم عقلاییتر رفتار خواهند کرد، اما اینکه آیا اندازه منافع نقش حیاتی دارد یا خیر، هنوز محل منازعه است. برخی شواهد وجود دارد که- دست کم درون مرزهای میانی- اینگونه نیست. مساله دوم از استدلال داروینیسم که بحث کردم برمیخیزد؛ آنچه ممکن است در مورد شرکتکننده میانگین در آزمایشات درست باشد لزوما در مورد آنهایی که بیشترین تصمیمات اقتصادی مهم را میگیرند صادق نیست، به طوری که اگر به کلیت بازار نگاه کنیم، بسیار عقلاییتر از آنچه اقتصاد تجربی نظر میدهد رفتار میکند.
توصیفی که از اقتصاد رفتاری و تجربی کردم شاید تا حدودی بههم ریخته به نظر رسد، مشتمل بر بسیاری گزارههای منطقی منفرد که درون یک کل واحد جای نمیگیرند تقریبا به همان خوبی که تئوری نئوکلاسیکی از انسجام برخوردار است؛ بنابراین کسی نمیتواند اکنون این احتمال را رد کند که آنها چیزی به جز یک تب زودگذر نخواهند بود.
تا همین اواخر، هر دو اقتصاد رفتاری و تجربی خارج از جریان اصلی علم اقتصاد دیده میشدند (که بیشتر اقتصاددانها، برخورد با محکومیت شدید با آنها داشتند)، اما اینک کاملا مورد احترام واقع شدهاند. یک نظرسنجی اخیر از دانشجویان دکترا در دانشگاههای سرآمد نشان داد که تقریبا یک چهارم آنها خواندن روانشناسی و جامعهشناسی را «خیلی مهم» میدیدند. من تردید دارم که ده سال پیش، 10 درصد افراد هم این باور را داشتند. اگر چه در سال 1987 هربرت سیمون جایزه نوبل اقتصاد را برای پژوهشهایی دریافت کرده بود که عقلانیت محدود نقش مهمی در آن ایفا میکرد، اما وقتی در سال 2002، دانیل کاهنمن و ورنون اسمیت مشترکا جایزه نوبل اقتصاد را برای کارهایشان در اقتصاد رفتاری و تجربی دریافت کردند، نشانه این بود که این موضوعات وارد جریان اصلی شدهاند.
اگر چه من اشتیاقی ملایم به اقتصاد رفتاری دارم، در این کتاب اندک بحثی از آن میشود. یک دلیل این است که من سعی خواهم کرد نشان دهم کاربرد مدل حداکثرسازی نئوکلاسیک اغلب نسبتا آسان و ثمرده است. کاربرد اقتصاد رفتاری نیازمند دانش تخصصیتری است که چه وقت و چگونه احساسات، سوگیریها و پدیدههای ذهنی بر رفتار تاثیر میگذارد. مسائل بسیاری را میتوان بدون چنین دانشی حل کرد و آنها مسائلی هستند که کتاب متمرکز میشود. با این حال من تردید دارم که حتی طرفداران دو آتشه اقتصاد رفتاری چیز زیادی در اینجا پیدا کنند که با آن موافق نباشند. دلیل دوم این است که هر چند اقتصاد رفتاری شاید موج آینده باشد، من در زمان حال و نه آینده مینویسم. نیاز به گذشت مدت زمان است پیش از اینکه یک تئوری رفتاری بالغ شده علم اقتصاد داشته باشیم. در حال حاضر، اقتصاد رفتاری مجموعهای از اصلاحیهها است که بر بخشی از تئوری نئوکلاسیک زده میشود (و احتمالا همیشه همینطور خواهد بود) به جای اینکه یک تئوری جامع مخصوص خود باشد.
میتوان این داستان را تعریف کرد که اقتصاددانان ابتدا وظیفه نسبتا ساده بسط دادن یک تئوری متکی بر رفتار عقلایی نفع شخصی خواه را پذیرفتند و امکان یافتند به دامنه با شگفتی وسیعی از پرسشها را دست کم با تقریب اولیه پاسخ دهند. این وظیفه انجام شد و آنها توجه خود را به سمت تعمیم آن تئوری با معرفی رفتار غیرعقلایی و دگرخواهانه معطوف کردند، اما بیشتر این کار هنوز ناتمام و ناقص است و در حالی که احتمالا مطالب ارائه شده در اینجا را به روشهای مهم تکمیل خواهد کرد، مطمئن هستم که بیشتر آنها را بیاعتبار نخواهد کرد.
اندازهگیری
گفتن اینکه علم چیزی به جز اندازهگیری نیست شاید زیادهروی باشد، اما قطعا اندازهگیری یکی از ویژگیهای اصلی علم است. اگر علم اقتصاد خواهان تقلید از علوم طبیعی است، باید هم با آزمون تئوریهای خود و هم کمی کردن یافتههای خود اندازهگیری کند. برای مثال گفتن اینکه اگر X اتفاق بیفتد قیمتها افزایش خواهد یافت، معمولا کافی نیست؛ بلکه باید گفت به مقدار کم یا زیاد افزایش خواهد یافت و ترجیحا دامنه عددی باریکی برای آن افزایش ارائه داد. گفتن اینکه کاهش نرخ مالیات، درآمد مالیاتی دولت را افزایش خواهد داد چون مردم را ترغیب به بیشتر کار کردن میکند، ارزشی به اندازه یک برنامه 15 ثانیهای تلویزیونی دارد، اما این پرسش از اقتصاددانان باقی خواهد ماند که آیا درآمد مالیاتی به دست آمده از مردمی که بیشتر کار میکنند به اندازه کافی هست تا جبران همه و نه فقط بخش اندکی از درآمد از دست رفته بابت کاهش نرخ مالیات را بکند. اگر اصطلاح «تئوریک» به نحو توهینآمیزی استفاده میشود تا اتکا به تفکر حدسی را نشان دهد، پس وقتی که درباره موضوعات اقتصادی صحبت میشود اقتصاددانان نسبت به بیشتر مردم دیگر، کمتر «تئوریک» هستند.
اندازهگیری، بخش استانداردی از علم اقتصاد است. بیشتر کار جاری در علم اقتصاد، کاربرد روشهای اقتصادسنجی به دادههای اقتصادی است. برنامههای دکترای علم اقتصاد مستلزم آموزش قابلتوجه اقتصادسنجی است و بیشتر پایاننامههای دکترا و مقالات در نشریات تخصصی اقتصادی، کارهای اندازهگیری دارند و صرفا تئوریک نیستند. اقتصاد تجربی براساس ماهیتش درباره اندازهگیری است و اقتصاد رفتاری هم به همین صورت، چون که اقتصاددانان رفتاری باید نشان دهند که قانونمندی تجربی پیدا کردهاند که با تئوری نئوکلاسیک ناسازگار است.